پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ
کاهش سطح هوشیاری..
plan:
دوهفته بعد .. در نقش یک سمیولوژی ک باید دوشرح حال برای پایان ترم بگیرد آمده ام بیمارستان.. پس از پله ها و آسانسور و راهروها ب استیشن بخش داخلی میرسم و از یک پرستاری ک خیلی اتفاقی چشم دیدن مرا دارد سراغ مریض های دکتر دال را میگیرم ک با شرح حال الف دوست استاجرم یکی شود ک یاد بگیرم ..
میگوید بله تخت 23.. اینطوری هاست ک خیلی اتفاقی پیرمرد آنشب اورژانس ب پستم خورده و بالاخره میفهمم بنده خدا چ دردی داشت .. بعد ازینکه سوند وصل کرده بودند و ب اندازه دوروز تخلیه شده بود آرام شده و خوابش گرفته بود ..
بعدازینکه بیدار شده بود ب دوست استاجرم میگفت کاظم! زیادی هم ک معاینه کردیم دستهاش را بالا برد و صداش را انداخت توی گلو ک : انقد با من ورنرین.. من صحیح و سالمم.. روب پسرش میگوید: منو آمپول بزنن بدتر میشماااا..
خنده ام گرفته است.. از خنده پسرش ک آنشب اشکهاش دلم را ریش کرده بود خوشحال میشوم..
۹۳/۱۰/۰۴