اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

۱۴ مطلب با موضوع «ما و دکتری؟» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۰۵ ب.ظ

همیشه در سفرم..

-اتوبوس نوشت-
کیسه روبرویی پر شده از پوست خوردنی ها ..
بغل دستی ام پیرزنی ست ک سر در گریبان خودش کرده و با نگاه زیرچشمی گهکاه ب دیگران تا خود همین الان درحال تخمه خوردن بوده.. آنطرف یکی از هم دانشگاهی های عزیز با یکی دیگری ک نمیشناسم جیک تو جیکی هستند ک هر طرف سر بچرخانم بار چشمم می افتد بهشان و هی نمیخواهم ..
دارم میرسم..
بعد از رفتن همه..
بعد از سه روز شلوغِ شلوغ..
یک روز باید بنویسم همه ی اینها را..
آری!
یک روزی..
عین. کاف.
دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۵۹ ب.ظ

تنهایی..



تنهایی را دوست تر دارم. نمی دانم برایش زمانی متصور هستم یا نه.. تنها می دانم که تنهایی و دوری از شهری که برایم پر است از دغدغه ها و نگرانی های دائم و هولناک .. خیلی بهتر است .. اینطور می شود که غروب سومین روز از شروع ترم را نشسته ام روی تخت جدیدم توی اتاق جدیدم در خوابگاه سوت و کورمان. شماره را که می گشتم اتاق را پیدا کنم تازه فهمیدم اینجا اتاق الف است که 5ترم پیش دقیقاً وقتی که پیدایش کرده بودم گذاشت و رفت .. و تختم دقیقاً همان تخت است.. و چیزی که از این تخت یادم هست کتاب خواندن های تا نیمه شب و باز هم کتاب خواندن ها و فکر کردن ها و فکر کردن هاست .. و چیزی که از این اتاق یادم هست سفره ای ست بی منت. کوچک و مرتب. با دو بشقاب و یک غذای خانگی. نمک و ماست! و چ ساده و دوست داشتنی و خواستنی.. از سفره انداختنت تعجب کرده بودم. گفته بودی: ما اینجا داریم زندگی می کنیم. نیومدیم که دوماه مسافرت .. ولی تو آمده بودی مسافرت.. و توی آن سفرت زندگی کردی.. و ما که اینجا زندگی می کنیم هنوز شبیه مسافرها هستیم.. یک صفحه آمدم از این گفتنی ها سیاه کنم که آه و آه! گذشتم ، بگذریم ..
و درحالی به خواندن "سفرنامه دوست قدیمی ام" * از لب تاپ مشغولم که صدای هیچ موجود زنده ای به گوش نمی رسد.. و از پنجره هم تا چشم بی عینک من کار می کند بیابان است ..
و چه قدر حالم خوب است. و چقدر خواندن حالم را بهتر می کند. و چقدر فکر کردن به چیزهایی که دوست دارم ..
کتاب های میکروب شناسی جاوتز و مورای روی میز است. سه جلسه عملی باکتری را گذرانده ایم. امروز محیط کشتمان آماده شد و من هنوز فکر میکنم این اتوکلاوی که شبیه دیگ زودپز است و کارش استریل کردن است پس چه ربطی دارد به آن اتوکلاو شبه مایکروویو آزمایشگاه زیست دبیرستان که میم پتری های حاوی باکتری ش را می گذاشت توی آن رنگ آمیزی می شدند. بعد از عمری هم آمدیم سرکلاس یک سوالی بپرسیم که استاد مارا بجمله ای ضایع فرمودند: " اون حتماً یچیز دیگه بوده باسم اتوکلاو غالبتون کردن!!" ..
و امروز کلاسهای فردا و پسفردا کنسل می شوند. همه بلیط برگشت می گیرند. من اما برایم فرقی نمی کند. پتوی همسفرم –تحفه ی دوستان- را کف اتاق پهن کرده ام. تقویم و دفتر و کتاب و لب تاپ و همه چیز را گذاشته ام کنارم. کارهای عقب مانده ی تابستان را لیست میکنم .. و خروار برنامه ریزی هایی که باید انجام دهم ..
اینطوری هاست که ما ترم پنجی شده ایم..

*سفرنامه ی بسیار زیبا و مفید ِ رفیق شفیق "ح" از یک سفر خیلی خوب.

(توصیه میشه به تنی چند از دوستان!)

عین. کاف.
چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۰ ق.ظ

از این ترم ..

از این ترم همه یادشان افتاده باید یک دکتر "خوب" بشویم .. و نمی شود که همینطوری بی سواد بالا رفت و .. اصلاً از این ترم، خودمان هم عجیب متحول ِ دیدگاهی شده ایم انگار و نگران رنکینگ دانشگاه و رتبه های علوم پایه ی بچه ها !! و اینکه چه وضعی ست که سوالات هر ترم شبیه و بعضاً کپی ترم پیش است و بهره مندان از آن سوالات همینطوری هی یلخی بالا می روند و خدا بخیر کند آنجا که علم واقعیشان بخواهد سنجیده شود .. و از این ترم اصلاً همه انگار به خودشان آمده اند و راه حل را همین آخر ترمی کشف کردند که قطعاً در سخت گرفتن و آوردن اجداد دانشجوها مقابل دیدگانشان است و اینطوری شد که از یک کلاس 46 نفره 32 نفر ایمونولوژی را می افتند و .. باقی ماجرا گفتن ندارد که از این سیستم آموزشی قدر تمام 14 سالی که درس خوانده ام گلایه مندم و از خودم و تمام رفقا بیشتر ! که یحتمل باید اول هم علت را در خود جستجو کنیم و خوداتهامی شاید بیشتر به تغییر نسبی اوضاع بینجامد و اینکه اگر یک کمی جدی تربگیریم قضیه را و در طول سال یک کمی یادمان باشد که امتحان و پایان ترمی هم خواهد آمد و اگر که خوش نداریم که پیگیر این درس ها باشیم و کارهای مهمتری را برای خود وظیفه میدانیم خیلی بی رودربایستی عرض کنم که شاید حق با شما و آن کارها اهم باشند اما بروید شرافتمندانه قبل ازینکه دیر شود از پزشکی انصراف دهید و آسوده به همان ها بپردازید. اجرکم عندالله!
عین. کاف.
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۴۳ ب.ظ

پایان تکاپوها: دولت اعتدال!!

از خیلی چیزا خوشحالم ..
از خیلی چیزا غمگین ..
به خیلی چیزا امیدوارم ..
از خیلی چیزا نگران ..

مجال و حال گفتن نیست دیگه

 بعد ازین همه بحث و بررسی این مدت ..

این امتحانم گذشت ..

من رفتم دیگه واقعاً بسوی امتحانات پایان ترم..

 

عین. کاف.
جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۲۱ ب.ظ

این یک تراژدی ست.

این یک تراژدی ست. قدم هایم سنگین است. اما بسمتشان می روم. حالا رسیده ام و به شیشه نگاه می کنم. بیشتر از بیست جفت چشم زل زده اند توی چشمهایم. مظلومانه/ ملتمسانه .. شاید هم .. کینه ورزانه .. . روپوش سفیدم برایشان خاطرات خوبی را تداعی نمی کند. شاید آن یکی را که دیروز بردند و بازنگرداندند جفت ِ یکی از همین چشمها بوده باشد. با این حال دستکشها را دستم می کنم. برخلاف خیلی از بچه ها با این قسمت مشکلی ندارم اما حتی فکر کردن به قسمت دوم ماجرا دست و دلم را ریش می کند. من چه کار دارم می کنم؟ .. دست برده ام توی شیشه ای که تهش را آب و لجن ها پوشانده اند. خیلی سریع یکی از خوش آواز ترهایشان را توی مشتم می گیرم. می گویند نرهایشان فقط می خوانند. خودش را توی دستم باد کرده است. و قور قور می کند. مثلاً میخواهد من را بترساند. می برمش بسمت سینک آزمایشگاه. کف دست دیگرم میگذارم . دست هاش را زیر انگشت نشان و پاهایش را زیر انگشت کوچکم نگه می دارم . انگشت شستم را که پشت گردنش بگذارم مهار می شود. اما از تک و تا نمی افتد. اینجا قسمت دوم ماجراست..

عین. کاف.
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ب.ظ

از این بیابان ..

.
.
دل من گرفته زینجا ..
هوس سفر نداری
، ز غبار این بیابان .. ؟
همه آرزویم امّا ..

چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم

چه کنم که بسته پایم ..

.

.

عین. کاف.
جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۵۱ ق.ظ

چای ترش

بچه ها رفته اند توی شهر برای "ساره" هدیه بگیرند..
بعد از نا امیدی از مسئولین عزیز و همیشه پشتیبان ِ دانشگاه بالاخره با کلی پیگیری از طرف خود بچه ها برای آمدن خانم  ِ حاج آقا توانستیم اسکان بگیریم .. اگر خودشان قبول کنند همینطور مرامی بمانند درحالیکه یک هزار تومانی نداریم که بدهیمشان و این شروع محرم را با ما ادامه دهند نمی شود که خانمشان تنها بمانند .. برادر ساره کوچولو ، توی راه است .. و من هنوز توی شبهه ی " هر آنکس که دندان دهد نان دهد" مانده ام ..

با همه ی این ها نذر می کنند 20 هزار تومان برای ما چیپس بخرند، یک سرکه ای اش را که به اصرار بچه ها برمی دارند می گویند: "تا حالا دیده بودید آخوند چیپس بخوره؟! "

خیلی روی ما حساب می کنند و من هر روز جای اینکه خوشحال تر شوم رنجور تر و ترسیده تر میشوم و نمیدانم چه اصراری دارم که از اشتباه درشان بیاورم .. یا اصلا جدی نگیرم وقتی که میگویند خیلی سفارش شده اید .. و ما هرچه می گردیم پیدا کنیم کسی راکه سفارش ما را کرده جز مشتی مسئول که هر روز درگیر و دار و رفت آمد اتاق هاشان هستیم کسی را پیدا نمیکنیم که سفارش ما را کرده باشد .. که آنها هم اگر خیلی منصف باشند احتمالا فقط دیگر نمی خواهند ریخت ما را ببینند و من سعی میکنم نشنیده بگیرم این جدی گرفته شدن ها را، همینطور که بقیه ..

این اتاق تمیز ماست که بعد از شایعه ی حضور جن دیشب و قفل شدن کاملا بی دلیل در اتاق و رویت جابجایی برخی وسایل بعد از شکستن در توسط آقای غریب ، به این وضع در آمده، "سین" از اتاق کوچ کرده به نمازخانه و "میم" لابد توی راهرو درحال تثبیت فیزیولوژی های به سرعت ِ برق خوانده اش است که کارگاه فردای حاج آقا را بخاطر سلول نخواندن از دست ندهد  ..
و منی که اینجا تنهام و تهدید شده ام که فردا حق شرکت در هیچ چیز را ندارم و همینجا باید بمانم و سلول بخوانم .. حال که یک کهکشان رشد را خاطر یک سلول لعنتی باید فراموش کنم ..


سکانس آخر امشب:
چای ترش بخار کرده / جزوه های فیزیو /گایتون / لب تاپ باز و این صدا که چ دوست دارمش :
خداحافظ زمین و تاب و تب ..
دست زیر چانه و خیره بر حجم -نگنجیدنی در ذهن- مانده .. قلب/ سلول/خدا خیرت بدهد که بیخیال گردش شدی/ ..
 و ذهنی که نوسان می کند بین دغدغه ی (..) دلخوری رسوب کرده کف دل، از بهت زده شدن ها و نفهمیده شدن ها و بدقضاوت شدن های این چند روز .. کی رسد این بغض به سرمنزلش؟! ..

عین. کاف.
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۵۰ ب.ظ

اندکی هم همین را میفهمند ..



با اینکه زیر بار این امتحان فیزیولوژی و ژنتیک کمرم درحال شکستن است، اما انقدر که فکرم را مشغول کرده نمیتوانم ننویسم .. و بی ملاحظه می نویسم .. این اواخر بیشتر  از همیشه با چیزهایی که میبینم به این فکر میکنم که چرا انقدر شخصت پسرها بطور غالب -اگر خیلی بخواهم محترمانه عرض کنم- بی بخار و پرت اند .. معدودی هم که "فکر" و دغدغه و انگیزه دارند دو دسته اند .. یا بدجوری گم شده اند و آشفته اند و نمیدانند چه کنند .. یا خود را درگیر کارهایی می کنند که به خیال خودشان خیلی والا و ارزشمند است و البته شاید هم که باشد اما .. این کارهای اساسی و ریشه ای و  پایه ای را که روی زمین مانده اگر شماها به دوش نکشید من باید به دوش بکشم؟!!!!!!!! مفهوم "غیرت" و "مردانگی" و این همه چیزها را نمی دانم چرا نمی بینم؟ شاید فقط من نمی بینم .. حتما من نمی بینم ، حتما یک جاهایی هستند بالاخره .. اگر نبودند که تا الان باید جمع میکردیم می مردیم همگی با هم!

گاهی خودم را برای این تعلل ها و به کوچه ی علی چپ زدن ها اینطور توجیه میکنم که روند بزرگ شدنشان طولانی تر از ماست چون اگر اینطور هم نباشد پدید آمدن این همه شخصیت بزرگ توی تاریخ که اغلب از آقایان هستند واقعا قانع کننده نیست ..



عین. کاف.
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۵۱ ق.ظ

شاگردانه .. عاشقانه ..

یکی از زیباترین صحنه های زندگیم وقتیه که بندهای روپوش سبز استاد"ی" رو از پشت گردنش واسش گره می زنم وقتی سر کلاس نورو ی عملی با اون موهای جو گندمی فرفری با روپوش شلخته و کج و کوله نشسته و دستش تو مغز و نخاع و مایع سی اس اف اون بخت برگشته هاست .. و سعی داره با حوصله ی بی نظیرش و لهجه ی ترکی فوق العاده ش "سااامپاااتیچ پارااساامپااتیچ" و هزار تا اسم کوفتی و راه عصبی جدید و توی کله ی ما فرو کنه .. شیفته شم یعنی ..



ویرایش(یک ترم بعد):

دکتر "ی" را دوست ندارم .. دیگه دوست ندارمم!

عین. کاف.
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۱۸ ق.ظ

آخه آدم انقد بی انصاف؟!! انقد ناشکر ؟!!!!!!

 شنیده شده دو قلوهای دکتر ه. دیروز ۱۳ ساعت درس خوانده اند (خب که چی؟ منم یه روز نزدیک کنکورم ۱۵ ساعت درس خوندم. دلیل نمیشه که .. ) .. آنها معتقدند که سهمیه خیلی هم چیز خوبی ست .. اصلا هم بی عدالتی و این مزخرفات نیست .. و ما میدانیم که دوقلوهای عزیز اگر امسال پزشکی مثلا فسا یا حتی بدترهاش هم بیاورند خیالشان تخت است که دانشجوی دانشگاه تهران هستند .. درست مثل داداش بزرگه که دیگر دارد برای خودش اینترنی استاجری چیزی میشود .. خب همین فسا قبول شدنش هم زحمت دارد دیگر .. آن هم برای سال دوم .. بی انصافی نکنید .. و کماکان به خیال همان اسب سفیدی بمانید که قرار است وقتی موهایتان رنگ روپوشتان شد بیاید و دست شما را بگیرد ببرد خانه ی بخت شاید انتقالی تان هم جور شد .. چرا که انقدر خاک بر سر و مدعی هستید که تمام گزینه های دیگر اعم از قانونی و غیر قانونی اش را پس زده اید و هی ادای آدمهای خوب را درمی آورید که دلمان نیست که حقی ناحق شود پس" حَقِّتان است" که یک دکتر بیابان زده بشوید .. البته اگر همان هم بشوید !!!!

 

عین. کاف.
جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ب.ظ

این روند تکراری .. ؟ -مترونوشت.

چمدانی زرشکی را دنبال خود میکشم .. به سمت متروی ترمینال .. از پله ها بالا میروم .. از پله ها پایین می آیم .. حالا جلوی تونل مترو منتظر ایستاده ام .. دستم را روی دسته ی بلند چمدان تکیه داده ام .. باد شدید خبردهنده ی ورود قطار توی صورتم می خورد .. همه چیز عین فیلم هاست؟

سوار مترو که می شوم یک گوله بچه مدرسه ای می ریزند توی مترو .. خنده های آشنا .. سر جایشان بند نیستند .. توی سر و کله ی هم می زنند .. دو تایشان تا رسیدند پهن زمین شدند .. دو تایشان قمبرک زده اند و برای آنکه هی نازشان را می کشد پشت چشم نازک می کنند .. پلکشان می لرزد .. شاید هم تیک دارند .. همینطور خیره شده ام به تک تک آنها .. خیلی عمیق نگاهشان می کنم ... هر کدامشان توی ذهنم شبیه کسی ست .. اون منم .. اون مرضیه ست .. اون حدیثه  .. اون نگاره .. اون کتونه .. اون شایانه .. اون مصدقه .. اون .. اون ..

سرعت قطار انگار کم شده .. چشمم به روبرویم می افتد .. زنی ۴۰ ساله را می بینم که با چشمهای چشمه اش به بچه ها زل زده  ..  قطار می ایستد توی یک ایستگاهی بچه ها دونه دونه بیرون می روند .. زن به پهنای صورتش اشک می ریزد و بچه ها را دنبال می کند .. یکی یکی .. بچه ها که رفتند زن خیلی سوزناکتر و بی صدا اشک می زد .. شانه هایش تکان می خورد و گوشه ی چادرش را به چشمهاش می کشد ..

خودم را یک لحظه توی چشمهاش دیدم .. چشمهایم که سوخت قطار ایستاد .. ایستگاه حقانی ..

قورت دادم هر چه را که میخواست رو شود ..

قورت می دهم تمام این روزها هرچه را که بخواهد رو شود ..

یاد چکاد قلم میافتم .. متن اون روزمو کسی یادش هست ؟ اتوبوس نوشت ..

 چمدانی زرشکی را دنبال خود می کشم ..

عین. کاف.
چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۰، ۰۵:۴۷ ب.ظ

هی هات از این بیایان ..

 

4 روزه دارم می نویسم :

اپیتلوم مطبق سنگفرشی غ شاخی تا شاخی ..

لامینا پروپریا از بافت هم بند متراکم نامنظم ..

حاوی عروق خونی / غدد سروزی موکوزی و عقده های لنفاوی ..

تموم بافت های وجودمو با تک تک سلول هام حس می کنم ..

5 روزه  فقط منم .. منم و  بازنویسی و مرتب کاری و ترجمه ی 7 فصل جزوه ی بافت اختصاصی برای یه سری آدم که قراره  دکتر شن .. که میخوان دکتر شن .. که دوست دارن دکتر شن .. آدمای موفقی بشن و به جامعه شون خدمت کنن ..

.

.

پاکنم تموم شده .. دستمال کاغذی ها – لوله ای – بسته ای – جیبی  .. ته کشیدن ..

سطل آشغال دیگه ظرفیت یه پوست پسته هم نداره ..

کف اتاق مملو از چرک پاکنه .. و خورده بیسکویت ..

یخچال خالی شده .. حتی دایجستیو های کاکائویی .. 

کوکو هایی که "میم" گذاشته بود این چند شام تنهایی رو باهاشون سر کنم ..

4 روزه اتاق ساکته .. کسی از خنده ریسه نمی ره ..

  کسی یهو نمیپره تو اتاق با یه لحن خیلی لوسی بگه سلااام !!

10 نفر هی نمیان و برن که تموم رفتارای 45 نفر کلاس و تحلیل و بررسی کنن ..

.

.

هوا داره سرد میشه .. خیلی سرد ..

دیگه عضلات مخطط دستم ATP ندارن ..

دیگه حتی شریانهای آناستوموزی نوک انگشتام  .. هیپودرم پوستم ..

سرد .. تاریک و سرد .. به اندازه ی سرمای یک شب کویری ..

اینجا حیاط دانشکده ست .. یه دانشکده در قلب یک کویر ..

دیگه باید برگردم ..

عین. کاف.
چهارشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۰، ۱۲:۵۳ ب.ظ

نه، جداً ؟!

 

کوتاه و خلاصه بودن خیلی وقت ها تو را راضی تر نگه میدارد تا بنشینی کلی حرف بزنی و هی تایپ کنی و آخرش هم بگویی: چرا دارم اینارو میگم آخه؟ و اتفاقا یشتر به تو فرصت تغییر و انکار یک قسمت دوست نداشتنی از حرف ها و شخصیتت را می دهد ..

اینجوری هاست که ما هی تایپ می کنیم بعد یا همه ش را پاک می کنیم یا ترجیح میدهیم ثبت موقت کنیم تا اینکه همه بفهمند چه روان پریشی داریم ..

بی ربط: بعضی ها لحظه ی اول خیلی خوشگل به نظر می آیند .. جذاب یا مثلا از نظر ظاهری توی ذهنت شاید لایک شوند .. بعد بعضی از همین ها کافی ست اولین برخورد را ازشان ببینی .. یک چیزی توی مایه های همین که کافی ست طرف دهنش را باز کند و چار تا کلمه حرف بزند .. یعنی انقدر این تاثیرگذار است که اگر این دهن بازکردن کار را خراب کند آن تایید ظاهری اولیه ی توی ذهنت خیلی راحت فرو می ریزد و اصلا بعداً هم که طرف را می بینی فقط یاد فلان برخورد می افتی و هیچ ظاهرش دیگر به چشم نمی آید ..

بعد این برعکس هم هست ها .. که خیلی من دوست تر میدارمش .. که یکی نه از روی ظاهرش بلکه بتدریج از روی رفتارش توی ذهنت لایک شود .. مثل خیلی ها که اول سالی به چشم نمی آیند و کم کم رو می شود که عجب! تو کجا بودی تا حالا؟!

 

..

 

اصل مطلب:

مرز روانی بودن

با داشتن رفتارهایی که نیاز به مشورت با روانپزشک یا روانشناس دارد کجاست دقیقاً؟

 (این الان دغدغه و سوالمه واقعا! چرا همه فک می کنن یه چیزی گفتم که گفته باشم .. یا حس می کنن دارن شعر میخونن مثلا .. می بینن و میرن .. شما که قرار نیست منو جدی بگیرید اصلا چرا میاید؟!)

 

با ربط: یک کمی هم درس بخوانیم ..  ..

 

عین. کاف.
پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۰، ۰۹:۴۳ ب.ظ

مردن پیش از مرگ ..

 

 

استاد سام می گفت وقتی یک نفر آلزایمر می گیرد -مثلا یک پدر پیری - بهتر است بچه هایش یکهو محبتشان گل نکند که مثلا این چند صباح باقی مانده پدر را ببریم پیش خودمان .. چرا که اگر مثلا توی خانه ی خودش که سالها آنجا زندگی کرده بماند حداقل بلد است برود دستشویی و آشپزخانه و برگردد اتاق خوابش .. حتی شاید بتواند تا سر کوچه شان هم برود و برگردد ..

ولی وقتی بردید خانه خودتان وقتی میخواهد برود دستشویی باید نشانش بدهید کجا برود .. دفعه ی بعد هم که خواست برود باز هم باید بهش بگویید: پدر! دستشویی آنجاست !

 

عین. کاف.