اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

۱۴ مطلب با موضوع «یاد تو از یاد.. رفت ؟» ثبت شده است

آخرین باری ک "خابم نمیبرد" را تجربه کردم بیاد نمیاورم.. ک در زندگی امروزم مرا ب "سرش را میگذارد می میرد" میشناسند.. اما یادم هست ک هرروزی ک بوده داشتم توی ذهنم می نوشته ام.. درست مثل امشب .. کلمه ها پشت هم می غلتند و تمااامی ندارند..
آنهم بعد از یک روز خسته کننده ک از سر شب میخاهم سرم را بگذارم بمیرم اما تا خود الان ک ساعت از سه نیمه شب گذشته است "خابم نمیبرد" .. دلم میخاهم سرم را بکوبم توی بالشم ک اصلا همکاری مناسبی نداشته امشب..
امروز کلاس را در کتابخانه عمومی دانشگاه برگزار کردم و با نگاه رهگذارن ک از کتابهای دبیرستانی ب قیافه های من و شاگرد از خود بزرگترم می افتاد اصلا رسمیت جلسه را کم نکردم.. گفتم و گفتم تا برسیم ب آنتراکت بین دوکلاس و باز شدن سر اصل صحبت و درددل ها..
همچنان از همراهی بی نظیر همسر گرام شاگرد در عجبم و دلم نمی آید هشدار ها و برحذر دارهای آینده پزشکی قبول شدن را گوشزد کنم باشد ک ب آرزویشان برسند این زوج خجسته دل .. و بین مشاوره دادن هام قول داده ام ک خودم از فردا این سبک 'بیداری بعد از نماز صبح و قیلوله ظهر' را اجرا کنم ک رطب خورده ی منع رطب کن نشده باشم..
حالا عزا گرفته ام ک با عود این بیماری لاعلاج ک مدتها برنگشته بود چه کنم؟ حتی الان ک 4 صبح گذشته است اگر سرم را بگذارم تا خود ظهر یکسره گرفتار قیلوله میشوم..
از باعث و بانیش نگذرد .. باید همان نسخه قبلی را برای خودم بپیچم:
شعروگرافی شدیییدا ممنوع!
ازین مجازستان ها برگرد ب حقیقت!!
گذشته ها برای تو آب و نان نمیشوند..
حالا ک ن جامعه شناسی و ن جانورشناس, ن نقاشی و ن نویسنده, ن عکاسی و ن شاعر, ن معماری و ن معلم انشا, ن هیچکدام ازین حسرت هایی ک با شروع امتحانات هر ترم تصور جدیدی بهشان اضافه میشود ..
اینستا هم خوب جایی ست ک باشد!
(صدای سحرگاهی سگ ها و پرنده های کویر شروع شده..)
بر سر تمام نورونهای لاکردار فریاد بکش:
من امتحان دارم. بفهمید !!!!
عین. کاف.
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ

یکی از دلگیرترین ها..

میدانی! یکی از دلگیرترین موقعیت ها شاید وقتی باشد ک تکلیفت با طرف معلوم نیست.. مثلن اگر رفییییق باشد میتوانی طلبکار باشی و سرش داد بکشی ک ای نارفیق! کجایی ک روی دستم مانده اند حرف های خاصی ک روزگاری فقط تورا داشتند .. کجایی ک از تو تنها یک تبریک روز تولد برایم مانده و چند پیامک (بتاکید کاف تصغیر) تا تولد بعدی .. اما قصه این است ک نمیتوان داد کشید.. فریاد زد .. وقتی احساس کنی طرف اصلن ادعای رفاقت ندارد ک حرف تو بخاهد ب گوشه ی معرفتش بربخورد.. ادعا نداشتن او مساوی سلب حق اعتراض توست ..
آخ ازین کنار آمدنم با تغییر آدمها و منطقی شدنم حالم بهم میخورد..
مدت هاست ک فقط خودم خودم را درک میکنم.. و با همه دوست و مهربانم حتا اگر نفهم ترین آدم های زندگی ام باشند ..
اینگونه هاست ک گه گاه اگر فرصت کنم دلم برای خودم می سوزد ..
عین. کاف.
سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۱۸ ق.ظ

حدیث نفس..

اینها حدیث نفس است .. شما نخوانید..
مثلاً این را بخوانید شاید به حالتان بیشتر فایده کند تا کلماتی که از یک ذهن مشوش و بلاتکلیف یک بشر روی کاغذ می ریزد آنهم از پایان یک ماجرای بی اندازه عجیب و نامربوط زندگی شخصی اش ..

عین. کاف.
پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۴۰ ب.ظ

لطیف ..

لطیف نمازی که پشت شما خواندیم.. توی این خانه ی لطیف تر .. با سه صف .
و این همه قریب بودن و مهم بودن را من کی می توانستم تصور کنم ؟ ..
و این همه حرف خوب را .. که بر دلم بنشیند ..


عین. کاف.
شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ب.ظ

یکی چشمش به توئه ..

دوم دبیرستان که بودم بادمه ،همش حالم گرفته بود .. یه کلافگی و دلخوری مداوم انگار دسک تاپ روزهام شده بود .. 

 هر کی ام که حرف می زد باهام متهم میشد به اینکه  منظورمو اشتباه فهمیده و اصلا هیشکی منو نمی فهمه و ..

انگار آسمون سوراخ شده و همه ی غم های عالم  رو سر من ریخته بود ..

انقدم خودمو جدی می گرفتم که انگار مثلا واقعا چه اتفاق وحشتناکی افتاده برام .. دقیقا حال ِ یه دوره ای از این بچه دبیرستانی ها ..

حس می کردم کم کم دارم افسرده میشم .. یعنی یه طوری که اگه یه روز می خندیدم و خوشحال بودم بچه ها تعجب میکردن ..

تو ذهن بقیه داشت این شخصیت همیشه ناله ام شکل می گرفت .. داشت بد میشد .. داشت اونی میشد که نمی خواستم ..



عین. کاف.
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۵۱ ق.ظ

شاگردانه .. عاشقانه ..

یکی از زیباترین صحنه های زندگیم وقتیه که بندهای روپوش سبز استاد"ی" رو از پشت گردنش واسش گره می زنم وقتی سر کلاس نورو ی عملی با اون موهای جو گندمی فرفری با روپوش شلخته و کج و کوله نشسته و دستش تو مغز و نخاع و مایع سی اس اف اون بخت برگشته هاست .. و سعی داره با حوصله ی بی نظیرش و لهجه ی ترکی فوق العاده ش "سااامپاااتیچ پارااساامپااتیچ" و هزار تا اسم کوفتی و راه عصبی جدید و توی کله ی ما فرو کنه .. شیفته شم یعنی ..



ویرایش(یک ترم بعد):

دکتر "ی" را دوست ندارم .. دیگه دوست ندارمم!

عین. کاف.

(عکس یک دریا بود که دیگر نیست)

 

 فقط باید به ته این به اصطلاح دریا نگاه می کردی تا حس کنی اومدی شمال .. و تموم حس های خوبی که دریا به آدم میده نابود نشه .. یه کم اگه سربه زیر میشدی و جلو پاتو نگاه مینداختی از هرچی شمال و دریا اومدنه پشیمون میشدی و ترجیح میدادی تو همون دود و سرب تهران تفریح و استراحت کنی جای اینکه این پوست هندونه های شناور بسمت ساحل و هر آت و آشغالی که به ذهنتون میرسه رو تماشا کنید ..

عین. کاف.
جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ب.ظ

این روند تکراری .. ؟ -مترونوشت.

چمدانی زرشکی را دنبال خود میکشم .. به سمت متروی ترمینال .. از پله ها بالا میروم .. از پله ها پایین می آیم .. حالا جلوی تونل مترو منتظر ایستاده ام .. دستم را روی دسته ی بلند چمدان تکیه داده ام .. باد شدید خبردهنده ی ورود قطار توی صورتم می خورد .. همه چیز عین فیلم هاست؟

سوار مترو که می شوم یک گوله بچه مدرسه ای می ریزند توی مترو .. خنده های آشنا .. سر جایشان بند نیستند .. توی سر و کله ی هم می زنند .. دو تایشان تا رسیدند پهن زمین شدند .. دو تایشان قمبرک زده اند و برای آنکه هی نازشان را می کشد پشت چشم نازک می کنند .. پلکشان می لرزد .. شاید هم تیک دارند .. همینطور خیره شده ام به تک تک آنها .. خیلی عمیق نگاهشان می کنم ... هر کدامشان توی ذهنم شبیه کسی ست .. اون منم .. اون مرضیه ست .. اون حدیثه  .. اون نگاره .. اون کتونه .. اون شایانه .. اون مصدقه .. اون .. اون ..

سرعت قطار انگار کم شده .. چشمم به روبرویم می افتد .. زنی ۴۰ ساله را می بینم که با چشمهای چشمه اش به بچه ها زل زده  ..  قطار می ایستد توی یک ایستگاهی بچه ها دونه دونه بیرون می روند .. زن به پهنای صورتش اشک می ریزد و بچه ها را دنبال می کند .. یکی یکی .. بچه ها که رفتند زن خیلی سوزناکتر و بی صدا اشک می زد .. شانه هایش تکان می خورد و گوشه ی چادرش را به چشمهاش می کشد ..

خودم را یک لحظه توی چشمهاش دیدم .. چشمهایم که سوخت قطار ایستاد .. ایستگاه حقانی ..

قورت دادم هر چه را که میخواست رو شود ..

قورت می دهم تمام این روزها هرچه را که بخواهد رو شود ..

یاد چکاد قلم میافتم .. متن اون روزمو کسی یادش هست ؟ اتوبوس نوشت ..

 چمدانی زرشکی را دنبال خود می کشم ..

عین. کاف.
يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۰، ۰۷:۴۴ ب.ظ

آره .. عین فیلما ..

.

.

میگم ببین امتحانا واسه من تموم شده س .. بگو بابا .. بگو ..

 

میگه : واقعاً؟

میگم : آره بابا .. بگو .. و همچنان خودمو مشغول پبدا کردن فایل هام میکنم ..

 

میگه: خب ..

من دارم می رم ..

.

.

.

 

 

 

سر جام خشکم میزنه ..

 

اینکه بگم نشنیدم و دوباره بگو فایده نداره .. چون شنیدم .. و همونی بود که می ترسیدم بگه ..

انگار منتظر بود عکس العمل منو ببینه .. همش تو چند لحظه ی کوتاه سکوت و ..

گفتم :

- مّــی دونستم اینو میگی ..

 

بعد انگار که از خودم انتظار یه دل سیر گریستن رو دارم لب تاپ ُ از رو پام هل میدم رو فرش .. عینکمو درمیارم که خیس نشه .. میندازمش رو لب تاپ .. بعد تو چی کار میکنی؟ میگی: اَاَ.. عین فیلما .. بعد ادای عینک دراوردن منو درمیاری و می خندی .. هی می خندی ..

 

عین. کاف.
يكشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۲۵ ب.ظ

..

 

انگار کن که این روزها نبوده اند هیچـــــــــــ

 

عین. کاف.
چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۰، ۰۵:۴۷ ب.ظ

هی هات از این بیایان ..

 

4 روزه دارم می نویسم :

اپیتلوم مطبق سنگفرشی غ شاخی تا شاخی ..

لامینا پروپریا از بافت هم بند متراکم نامنظم ..

حاوی عروق خونی / غدد سروزی موکوزی و عقده های لنفاوی ..

تموم بافت های وجودمو با تک تک سلول هام حس می کنم ..

5 روزه  فقط منم .. منم و  بازنویسی و مرتب کاری و ترجمه ی 7 فصل جزوه ی بافت اختصاصی برای یه سری آدم که قراره  دکتر شن .. که میخوان دکتر شن .. که دوست دارن دکتر شن .. آدمای موفقی بشن و به جامعه شون خدمت کنن ..

.

.

پاکنم تموم شده .. دستمال کاغذی ها – لوله ای – بسته ای – جیبی  .. ته کشیدن ..

سطل آشغال دیگه ظرفیت یه پوست پسته هم نداره ..

کف اتاق مملو از چرک پاکنه .. و خورده بیسکویت ..

یخچال خالی شده .. حتی دایجستیو های کاکائویی .. 

کوکو هایی که "میم" گذاشته بود این چند شام تنهایی رو باهاشون سر کنم ..

4 روزه اتاق ساکته .. کسی از خنده ریسه نمی ره ..

  کسی یهو نمیپره تو اتاق با یه لحن خیلی لوسی بگه سلااام !!

10 نفر هی نمیان و برن که تموم رفتارای 45 نفر کلاس و تحلیل و بررسی کنن ..

.

.

هوا داره سرد میشه .. خیلی سرد ..

دیگه عضلات مخطط دستم ATP ندارن ..

دیگه حتی شریانهای آناستوموزی نوک انگشتام  .. هیپودرم پوستم ..

سرد .. تاریک و سرد .. به اندازه ی سرمای یک شب کویری ..

اینجا حیاط دانشکده ست .. یه دانشکده در قلب یک کویر ..

دیگه باید برگردم ..

عین. کاف.
دوشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۰، ۱۱:۰۸ ب.ظ

حسرتـــــــ یه دنیای واقعی و قشنگ ..


(..)

خلاصه که .. کاش بودی الان ..

جای این همه کمیت بی کیفیت ..


p.n:

کاش منم از بچگی دلم میخواست دکتر شم ..

چقدر دنیام قشنگ میشد الان ..


عین. کاف.
جمعه, ۱۱ آذر ۱۳۹۰، ۱۱:۵۶ ب.ظ

از چیزی که نیستی ..

وقتی که دوری ..

وقتی که خیلی خیلی دوری ..

از چیزی که میخوای باشی .. از چیزی که نیستی .. از چیزی که باید باشی ..

عین. کاف.
چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۰، ۰۳:۵۰ ب.ظ

دل/تنگی..

 

وقتی من دلم برای تو تنگ می شود تو دلت خالی ست .. خالی از من .. یعنی بی خیالی ..

تو که دلتنگ من می شوی دیگر من بی خیالت شده ام ..

اینجوری هاست که کم کم کلاً بی خیال هم می شویم ..

 

 

عین. کاف.