اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ب.ظ

یکی چشمش به توئه ..

دوم دبیرستان که بودم بادمه ،همش حالم گرفته بود .. یه کلافگی و دلخوری مداوم انگار دسک تاپ روزهام شده بود .. 

 هر کی ام که حرف می زد باهام متهم میشد به اینکه  منظورمو اشتباه فهمیده و اصلا هیشکی منو نمی فهمه و ..

انگار آسمون سوراخ شده و همه ی غم های عالم  رو سر من ریخته بود ..

انقدم خودمو جدی می گرفتم که انگار مثلا واقعا چه اتفاق وحشتناکی افتاده برام .. دقیقا حال ِ یه دوره ای از این بچه دبیرستانی ها ..

حس می کردم کم کم دارم افسرده میشم .. یعنی یه طوری که اگه یه روز می خندیدم و خوشحال بودم بچه ها تعجب میکردن ..

تو ذهن بقیه داشت این شخصیت همیشه ناله ام شکل می گرفت .. داشت بد میشد .. داشت اونی میشد که نمی خواستم ..



عین. کاف.
يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۵:۵۱ ب.ظ

امروز را ..

نمی دانم توی حال و هوای این روزها .. توی حرمت عجیب این روزها  .. جرئت گفتن کدام جمله ها را دارم؟

شاید باید "قلم" رانی ها و "سخن" رانی ها و تحلیل و بررسی ها و درد دل ها را پیش از این تمام می کردیم و امروز را ..

امروز را فقط می گریستیم ..  امروز را فقط ..

میشود آسیب شناسی محرم کرد .. میشود از شور بی شعور عده ای کثیر نالید و از عمق جان سوخت که اگر این همه منبر و هیئت را این شب ها شعور می دادید و می گفتید که بدانند چرا باید به سر و سینه بزنند و اشک بریزند .. این همه هیئت و منبری که پر میشود از آدم هایی که هیچوقت دیگر حاضر نیستند پای پند و نصیحت بنشینند اما این شب ها ..  با پای خودشان آمده اند ..

آری میشود تا صبح نشست و از این درد ها نوشت و نوشت ..

اما یاد خودت که بیفتی زبانت قفل می شود .. یاد اینکه خودت با این همه ادعا .. چقدر هستی؟ اصلا چی هستی ..

شده حس کنید تمام قبل از این را از دست داده اید .. تمام قبل از امروزتان "بر باد رفته" است .. ؟

این همه درحالیست که حس می کرده اید چقدر هم آدم خوبی هستید ..

اینجا که میشود آدم نمی داند از غصه بمیرد که تا امروز به چه امیدی زندگی می کرده  .. ؟

یا بخندد و خوشحال باشد که همین را همین الان و نه دیرتر از این "دیر" فهمیده .. ؟

 

امسال محرم من شبیه هیچ سالی نبود ..

شکر میکنم که این تفاوت را همه از "جمعی" دارم که تو برکتش داده ای .. قسم به تو که نعمت است .. بودن بین آنها که تو را می فهمند .. آنها که به تشنگی تو نمی خندند .. آنها که میشود دردت را بگویی و بدانی که درد آنها هم هست .. شاید همان اول نشود کاری بزرگ کرد اما .. همین که هستند که هم درد تو باشند نعمت است .. دنبال همدرد که بگردیم، جمع که بشویم .. خدا به جمع برکت می دهد .. باور کنیم !

که داشتن این "جمع" ها را برای تک تک آنها که دوستشان دارم و برای تمام آنها که تشنه اند و خسته از این بلاتکلیفی آرزو میکنم ..

 

شاید نپخته، شاید خیلی نافرم و نسنجیده باشند کلماتم اما .. فرصت چینش و ویراستاری و زیباسازی نوشته را ندارم که ترجیح میدهم بروم .. بروم توی خودم .. بلکه چیزی پیدا کنم .. نهالی ، جوانه ای حتی دانه ای محبت، ذره ای خوبی .. آدمیت .. که بشود رشدش داد .. بشود با آن شروع کرد .. بشود خود را نجات داد از این منجلاب تکراری و روزمرگی و آشفتگی .. که آنقدر عادت شده که باور نمی کنی ،کدام منجلاب؟ ..

 باید بروم زودتر ..بروم بلکه چیزی پیدا شود ..

 

 

عین. کاف.