اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

۶ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

آخرین باری ک "خابم نمیبرد" را تجربه کردم بیاد نمیاورم.. ک در زندگی امروزم مرا ب "سرش را میگذارد می میرد" میشناسند.. اما یادم هست ک هرروزی ک بوده داشتم توی ذهنم می نوشته ام.. درست مثل امشب .. کلمه ها پشت هم می غلتند و تمااامی ندارند..
آنهم بعد از یک روز خسته کننده ک از سر شب میخاهم سرم را بگذارم بمیرم اما تا خود الان ک ساعت از سه نیمه شب گذشته است "خابم نمیبرد" .. دلم میخاهم سرم را بکوبم توی بالشم ک اصلا همکاری مناسبی نداشته امشب..
امروز کلاس را در کتابخانه عمومی دانشگاه برگزار کردم و با نگاه رهگذارن ک از کتابهای دبیرستانی ب قیافه های من و شاگرد از خود بزرگترم می افتاد اصلا رسمیت جلسه را کم نکردم.. گفتم و گفتم تا برسیم ب آنتراکت بین دوکلاس و باز شدن سر اصل صحبت و درددل ها..
همچنان از همراهی بی نظیر همسر گرام شاگرد در عجبم و دلم نمی آید هشدار ها و برحذر دارهای آینده پزشکی قبول شدن را گوشزد کنم باشد ک ب آرزویشان برسند این زوج خجسته دل .. و بین مشاوره دادن هام قول داده ام ک خودم از فردا این سبک 'بیداری بعد از نماز صبح و قیلوله ظهر' را اجرا کنم ک رطب خورده ی منع رطب کن نشده باشم..
حالا عزا گرفته ام ک با عود این بیماری لاعلاج ک مدتها برنگشته بود چه کنم؟ حتی الان ک 4 صبح گذشته است اگر سرم را بگذارم تا خود ظهر یکسره گرفتار قیلوله میشوم..
از باعث و بانیش نگذرد .. باید همان نسخه قبلی را برای خودم بپیچم:
شعروگرافی شدیییدا ممنوع!
ازین مجازستان ها برگرد ب حقیقت!!
گذشته ها برای تو آب و نان نمیشوند..
حالا ک ن جامعه شناسی و ن جانورشناس, ن نقاشی و ن نویسنده, ن عکاسی و ن شاعر, ن معماری و ن معلم انشا, ن هیچکدام ازین حسرت هایی ک با شروع امتحانات هر ترم تصور جدیدی بهشان اضافه میشود ..
اینستا هم خوب جایی ست ک باشد!
(صدای سحرگاهی سگ ها و پرنده های کویر شروع شده..)
بر سر تمام نورونهای لاکردار فریاد بکش:
من امتحان دارم. بفهمید !!!!
عین. کاف.
دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ق.ظ

دور و برتو نگاه کن !!!

آخ ک دلم را بهم میزنند بعضی ازین -بطور خوشبینانه- تازه عروس های توی عقد وقتی ک تلفن حرف می زنند (یعنی در غالب لحظاتشان) .. آنقدر جو بر ایشان مستولی ست ک هیچ اطرافشان را نمی فهمند .. حالا من با این روحیه دلزدگی از قدیم الایام باید تمام مسیر سه ساعته اتوبوس را دقیقا کنار یکی از بیشعورترین هایشان نشسته باشم و تا رسیدن چ بر من گذشته باشد..  بماند..
صدرحمت ب هم اتاقی جدید توی عقد ما ک اول ترم غصه ام شده بود چطور تحملش کنم.. آدم میتواند در عین متاهل شدن از هرگونه هیجان زدگی در ملا عام خودداری نموده و با حفظ شعور و شخصیت خود همچنان میان دوستان غالبا مجردش زندگی کند..
عاجزانه میخاهم از درگاهت ک ما را از شر ابتلا ب چنین روزهایی در امان بداری باشد ک عاقبت بخیر شویم..
عین. کاف.
پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ب.ظ

یکی از فان تزی هام : )


یکی از فانتزی هام* این است ک یک شب کشیک خسته استاجری توی محوطه بیمارستان دست ب سینه نشسته باشم و مثل همان شب با "ف" یک موسیقی لایتی گذاشته ام و ب دووور نگاه میکنم.. با صدای ویبره از جیب روپوشم گوشی را بیرون بیاورم ک تو باشی .. ک بگویم : کاش اینجا بودی واقعا .. ک بگویی: اینجام واقعا.. بعد چند لحظه دستی از پشت روی شانه ام باشد .. بعد از جا بپرم و ..

خانه ی من و "ف" همین دو کوچه بالاتر است.. زنگ میزنم ک چای و بذار مهمون ویژه دارم .. فقط میدویم ک وسایل را از رختکن برداریم همینطوری با روپوش از بیمارستان بیرون می زنیم .. صدای نگهبان از پشت سر می آید ک داد میکشد: خانوم! با روپوش کجا میرین؟! و من مثل همیشه توی دلم داد بزنم ب شما چ واقعا؟!! ..

و هی تا صبح بگویم مگه مرام تو واقعن!!

و آنشب جز عمرم حساب نشود ..


*بعد از فانتزی اولم ک میخاهم یکروز صبح بیدار شوم.. مادر روی سرم باشد ک : کتاب زیست هاتو برات آوردن.. آنوقت یکی از گره های زندگی من باز شود ک فقط اینها کجا بودند تا حالا .. آنهم دقیقا وقتی بشدت لازمشان دارم برای کلاس هام و صرفه جویی چند برابر وقتم میشود اگر باشند .. .. ک نیستند .. .. 

عین. کاف.
پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

کاهش سطح هوشیاری..


با اکیپ 8نفره ای از بچه ها این وقت شب دنبال رزیدنت محترم توی اورژانس راه افتاده ایم.. با تجهیزاتی بسمت تخت پیرمردی با چند همراه می رود.. Cc کاهش سطح هوشیاری بوده ک بهراه بقیه کشیک های اورژانس همه تشخیص افتراقی ها بررسی می شود. از اور دوز با اوپیوم گرفته تا مننژیت .. انقدر این سوزن LP را توی نخاع بنده خدا فرو کردند و درآوردند ک با بلند شدن فریادها بغض پسر جاافتاده ی پیرمرد ترکید و التماس میکرد ک بیهوشش کنند.. راهنماییش کردم بیرون ک نبیند و مثلن خیالش راحت ک ما اینجا هستیم ..
دبیر عربی مدرسه ای هم ک پارسال درس میدادم پدرش را آورده اورژانس و کنار بقیه همراه ها ایستاده کمی دورتر معرکه ی Lp گرفتن پیرمرد را ک ما دوره اش کرده ایم تماشا میکند..
توی این گیر و دار تلفنم را از خدا خاسته جواب میدهم ک از صحنه ای ک بیشتر ب شکنجه می ماند دور شوم..
_ سلام خانوم خوبین؟ چقد صدای داد و بیداد میاد..
بعد از پیچاندن شاگرد گرام ب مادر گرام زنگ میزنم و کمی ک از انسانیت روب موت کادر درمان آموزشی و دل نازک تر خودم ناله میکنم , برمیگردم..
از فکر اینک توی پروسه ی پزشک شدنم توی همچین سیستم درمانی چ بر سرم خاهد آمد .. فکرم درررد می گیرد ..

عین. کاف.
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ب.ظ

بعضی ها جنبه ی فرجه ندارند ..

یک بخشی از فشار زندگی ک شامل force دانشگاه و کلاس رفتن ها و الخ است وقتی برداشته میشود انگار این آدمها فرصت فکر کردن پیدا می کنند.. آنقدرها ک اصلن مسیر دوساعته میدان فلسطین تا خانه را با یک خط تاکسی و دو خط مترو و یک خط ون احساس نمی کنند .. و ناخودآگاه از هجوم فکرهایی ک چندماه سرکوب شده اند درست مثل روزهای مدرسه ک چشم ها خیره ب خطی از کتاب بود و شاید زمان از یک ساعت بیشتر رفته بود.. جزوه کلیه را روی میز پرت میکنند ک هنوز سر تیتر انواع دردهای کلیوی بعد از یکساعت مانده اند ..
خلاصه ک این آدمها جنبه ندارند.. همان بهتر ک آنقدر کار سرشان ریخته باشد ک فرصت نفس کشیدن نداشته باشند چ رسد ب فکر کردن..
عین. کاف.
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ

یکی از دلگیرترین ها..

میدانی! یکی از دلگیرترین موقعیت ها شاید وقتی باشد ک تکلیفت با طرف معلوم نیست.. مثلن اگر رفییییق باشد میتوانی طلبکار باشی و سرش داد بکشی ک ای نارفیق! کجایی ک روی دستم مانده اند حرف های خاصی ک روزگاری فقط تورا داشتند .. کجایی ک از تو تنها یک تبریک روز تولد برایم مانده و چند پیامک (بتاکید کاف تصغیر) تا تولد بعدی .. اما قصه این است ک نمیتوان داد کشید.. فریاد زد .. وقتی احساس کنی طرف اصلن ادعای رفاقت ندارد ک حرف تو بخاهد ب گوشه ی معرفتش بربخورد.. ادعا نداشتن او مساوی سلب حق اعتراض توست ..
آخ ازین کنار آمدنم با تغییر آدمها و منطقی شدنم حالم بهم میخورد..
مدت هاست ک فقط خودم خودم را درک میکنم.. و با همه دوست و مهربانم حتا اگر نفهم ترین آدم های زندگی ام باشند ..
اینگونه هاست ک گه گاه اگر فرصت کنم دلم برای خودم می سوزد ..
عین. کاف.