یکی از فانتزی هام* این است ک یک شب کشیک خسته استاجری توی محوطه بیمارستان دست ب سینه نشسته باشم و مثل همان شب با "ف" یک موسیقی لایتی گذاشته ام و ب دووور نگاه میکنم.. با صدای ویبره از جیب روپوشم گوشی را بیرون بیاورم ک تو باشی .. ک بگویم : کاش اینجا بودی واقعا .. ک بگویی: اینجام واقعا.. بعد چند لحظه دستی از پشت روی شانه ام باشد .. بعد از جا بپرم و ..
خانه ی من و "ف" همین دو کوچه بالاتر است.. زنگ میزنم ک چای و بذار مهمون ویژه دارم .. فقط میدویم ک وسایل را از رختکن برداریم همینطوری با روپوش از بیمارستان بیرون می زنیم .. صدای نگهبان از پشت سر می آید ک داد میکشد: خانوم! با روپوش کجا میرین؟! و من مثل همیشه توی دلم داد بزنم ب شما چ واقعا؟!! ..
و هی تا صبح بگویم مگه مرام تو واقعن!!
و آنشب جز عمرم حساب نشود ..
*بعد از فانتزی اولم ک میخاهم یکروز صبح بیدار شوم.. مادر روی سرم باشد ک : کتاب زیست هاتو برات آوردن.. آنوقت یکی از گره های زندگی من باز شود ک فقط اینها کجا بودند تا حالا .. آنهم دقیقا وقتی بشدت لازمشان دارم برای کلاس هام و صرفه جویی چند برابر وقتم میشود اگر باشند .. .. ک نیستند .. ..
یکی از دلچسب ترین و خوشحالی انگیزترین لحظه های واقعی زندگیم دیدن یا فهمیدن صحنه ایست ک آخرین ته سیگار زیر پای کسی له شود و محکم تصمیم گرفته باشد ک "برای همیشه" این هیولای کوچک نیکوتین را از خود دور کند ..
اینها حدیث نفس است .. شما نخوانید..
مثلاً این را بخوانید شاید به حالتان بیشتر فایده کند تا کلماتی که از یک ذهن مشوش و بلاتکلیف یک بشر روی کاغذ می ریزد آنهم از پایان یک ماجرای بی اندازه عجیب و نامربوط زندگی شخصی اش ..
..
اینجا یکی تشخیص انواع تومورها و بدخیمی ها را حفظ می کند .. یکی انواع باکتری های باسیل گرم منفی ..
یکی نشسته این گوشه از دست دل ریش ریش شده اش توی سرخودش می زند و در به در دنبال برگرداندن تکه تکه هاش است که هر کدام یکجایی گیر کرده اند و بعضی اما کنده نمی شوند که نمی شوند ..
و خیلی ها این وسط راه افتاده اند سمت شما - پیاده- ..
شاید از همین توبه شکستن* های بی اندازه ست که نگاه خاصتان را نداریم .. شاید هم راست بگویند و تا بحال "واقعا"نخواسته ام که نشده .. نخواسته ام که آنجا نیستم .. که پیاده نشده ام و راه نیفتاده ام سمت شما .. که اینجا نشسته ام وسط جزوه های پهن شده ی توی اتاق خوابگاه و خسته ی خسته ی خسته .. ازین همه مجبور بودن ها و این همه محروم بودن ها و این همه دلتنگی ها ، نهایت کاری که میکنم این است که تلویزیون را روشن کنم و به پیاده های سمت کربلای شما زل بزنم .. و زل بزنم و حس بدبختی کنم که اینجا نشسته ام .. و راه نیفتاده ام سمت شما - پیاده- ..
ز بس شکسته توبه را دلم میان موج ها ..
شکسته قایق دعا، نمی برد به ساحلم .. .. ..
نمی برد
نمی برد
نمی برد
نمی برد به ساحلم ..
بعد مدت ها چرخیدنم در این دنیای مجازی است ..
چند دقیقه دیگر در این وایرلس خانه ی خوابگاه را می بندند و با اینکه پُرم از حسُّ از گفتنی ها .. هیچ هول برم نمی دارد که باید بروم بی که حرفی بزنم ..
خیلی روز می شود که هیچ رغبت و میلی به این مجازی ها ندارم و به خیلی چیزهای دیگر .. اصلاً حالم را بد می کند شلوغی و هیاهوی اینجا .. و دلم را تنگ و تنگ تر ..
دلم یک چیزهای خیلی بزرگ می خواهد .. یک حرفهای خیلی لطیف .. یک جاهای خیلی آرامش دهنده ..
پ.ن : محرم ت مگر چاره ام کند ..
"دوست" را آن میدانم که از بودنش خوشحال باشم و از نبودنش غمگین .. کسی که وقتی باهات حرف می زند حداقل سعی می کند بفهمد چه میگویی .. رسیدن ِ تو را به ایده آل هایی که توی ذهنت ساخته ای می خواهد و اگر آنها را "خیر" بداند هُلت می دهد بسممتشان! هم اینکه بودن و نبودنت برایش توفیر دارد نه اینکه برای راحت شدن از شر تو و فکرمشغولی که برایش آورده ای قیدت را بزند و بخواهد که نباشد .. کسی که وقتی می خواهم برایش هدیه بخرم یک نصفه روز نروم بازار و از ذیق وقت بالاخره یک چیزی گرفته باشم .. کسی که می فهمد "عشق" مال ِ دوستی نیست و تنها دلهره و عذابش آن را خراب می کند .. حرفش را با تو نه اینکه راست و پوست کنده حداقل طوری می زند که بفهمی اش نه اینکه آنقدر با کنایه و تعبیر بپیچاند که تو هم نفهمیده باشی و او هم از نفهمیدنت دلخور! .. کسی که هیچ تصور بی عیب و ایده آلی از تو ندارد و تو هم نداری .. اما اگر راهی برای نداشتن بعضی عیب هات به ذهنش رسید حتماً یکجوری بهت می فهماند .. تو را برای خودش نمی خواهد و "دوست" های تو را هم دوست دارد..
با اینکه لغت نامه ی عرفی دنیای الآن شبیه لغت نامه ی من نیست و می بینی یک نفر حتی 150 تا فرند هم دارد که کلاً دوستهاش هستند .. بعضی هم لغت نامه های عجیب و غریبی دارند و پیشوند و پسوندهای بسیاری برای همین "دوست" ساخته اند .. به هرحال من همینقدر ساده فکر می کنم .. و اینطوری هاست که چهار پنج تا دوست بیشتر ندارم و بقیه آشناهای من هستند که خب بد نیستند ولی "دوست" هم نیستند (بتاکید سین!) .
تنهایی را دوست تر دارم. نمی دانم برایش زمانی متصور هستم یا نه.. تنها می دانم که تنهایی و دوری از شهری که برایم پر است از دغدغه ها و نگرانی های دائم و هولناک .. خیلی بهتر است .. اینطور می شود که غروب سومین روز از شروع ترم را نشسته ام روی تخت جدیدم توی اتاق جدیدم در خوابگاه سوت و کورمان. شماره را که می گشتم اتاق را پیدا کنم تازه فهمیدم اینجا اتاق الف است که 5ترم پیش دقیقاً وقتی که پیدایش کرده بودم گذاشت و رفت .. و تختم دقیقاً همان تخت است.. و چیزی که از این تخت یادم هست کتاب خواندن های تا نیمه شب و باز هم کتاب خواندن ها و فکر کردن ها و فکر کردن هاست .. و چیزی که از این اتاق یادم هست سفره ای ست بی منت. کوچک و مرتب. با دو بشقاب و یک غذای خانگی. نمک و ماست! و چ ساده و دوست داشتنی و خواستنی.. از سفره انداختنت تعجب کرده بودم. گفته بودی: ما اینجا داریم زندگی می کنیم. نیومدیم که دوماه مسافرت .. ولی تو آمده بودی مسافرت.. و توی آن سفرت زندگی کردی.. و ما که اینجا زندگی می کنیم هنوز شبیه مسافرها هستیم.. یک صفحه آمدم از این گفتنی ها سیاه کنم که آه و آه! گذشتم ، بگذریم ..
و درحالی به خواندن "سفرنامه دوست قدیمی ام" * از لب تاپ مشغولم که صدای هیچ موجود زنده ای به گوش نمی رسد.. و از پنجره هم تا چشم بی عینک من کار می کند بیابان است ..
و چه قدر حالم خوب است. و چقدر خواندن حالم را بهتر می کند. و چقدر فکر کردن به چیزهایی که دوست دارم ..
کتاب های میکروب شناسی جاوتز و مورای روی میز است. سه جلسه عملی باکتری را گذرانده ایم. امروز محیط کشتمان آماده شد و من هنوز فکر میکنم این اتوکلاوی که شبیه دیگ زودپز است و کارش استریل کردن است پس چه ربطی دارد به آن اتوکلاو شبه مایکروویو آزمایشگاه زیست دبیرستان که میم پتری های حاوی باکتری ش را می گذاشت توی آن رنگ آمیزی می شدند. بعد از عمری هم آمدیم سرکلاس یک سوالی بپرسیم که استاد مارا بجمله ای ضایع فرمودند: " اون حتماً یچیز دیگه بوده باسم اتوکلاو غالبتون کردن!!" ..
و امروز کلاسهای فردا و پسفردا کنسل می شوند. همه بلیط برگشت می گیرند. من اما برایم فرقی نمی کند. پتوی همسفرم –تحفه ی دوستان- را کف اتاق پهن کرده ام. تقویم و دفتر و کتاب و لب تاپ و همه چیز را گذاشته ام کنارم. کارهای عقب مانده ی تابستان را لیست میکنم .. و خروار برنامه ریزی هایی که باید انجام دهم ..
اینطوری هاست که ما ترم پنجی شده ایم..
*سفرنامه ی بسیار زیبا و مفید ِ رفیق شفیق "ح" از یک سفر خیلی خوب.
(توصیه میشه به تنی چند از دوستان!)
گاهی فقط یک قدم، یک حرف، یک اتفاق .. فاصله داری با اینکه زندگیت بالکل نابود بشه .. و گاهی بطور ممتد توی استرس پیش اومدن این یک قدمی ..
و بعدش رو می بینی وقتی چیزی برای از دست دادن نداشتی چسبیدی به زمینو زل زدی به یه نقطه.. و هیچ دلیل قانع کننده ای نمی بینی برا اینکه از جات بلند شی .. هیییچ دلیلی ..
.
.
.
.
.
.
دلش میخواهد بخوابد این روزها .. وقتی بلند شد کسی روی سرش باشد که لیوان آبی برایش اورده .. که می پرسد: "خواب بد دیدی؟ خواب بود همش .. عب نداره !" .. بعد دلش میخواهد نفس راحتی بکشد به عمقِ تمام روزهای بدی که توی خواب دیده..
نفس عمیقی کشیده بودم، بعد از آن گفته بودم :
" یکی از بهترین روزهای زندگی م بود .. ممنون ! "
چشمهاش را روی هم گذاشته بود.. و گفته بود:
-دارم فکر میکنم چی کار باید میکردم که نگی: "یکی از"
بله .. کلاً متأخرم .. واقفم ب این مسئله!
پ.ن : عیدمبارکی!
بی خوابی و بدخوابی و امثالهم کلاً از پدیده های نادر زندگی من اند که این روزها مرا وادار به تحمل خودشان میکنند .. بیشتر از 10 بار پهلو به پهلو شدن توی 5 دقیقه و باور تدریجی اینکه قرار نیست سیستم های رم و نانرم فعال شوند .. درعوض آشفته بازاری ست توی مغزم در این لحظات ..
و حس میکنم یک سیستم واژه سازی بدون لحظه ای توقف از اکسیپیتال مغزم تا آهیانه و فرونتال و تمپورال و مجدداً اکسیپیتال، واژه ها و جمله ها و دیالوگ ها را با تصویرسازی های قوی عبور می دهد و بجرئت میتوانم بگویم حجم تولیدات این سیستم صد تا هزار برابر حرفهایی ست که به زبان می آید درطول روز .. میان این هیاهو بازه هایی هم هست که انگار بخواهند موضوع مورد مناقشه را مقاله کنند مداام درحال بازبینی جملات و کلمات و عبارت ها هستند و گاه ده بار یک ماجرا را از اول ویرایش می کنند و دوباره تعریف می کنند .. کلاً دنیایی ست درون ِ کم حرف شده ی این روزهایم ..
خیلی وقت ها دلم میخواهد آن نسخه های آخر بازبینی شده را پیاده کنم جایی .. مکتوب ..
از خیلی چیزا خوشحالم ..
از خیلی چیزا غمگین ..
به خیلی چیزا امیدوارم ..
از خیلی چیزا نگران ..
مجال و حال گفتن نیست دیگه
بعد ازین همه بحث و بررسی این مدت ..
این امتحانم گذشت ..
من رفتم دیگه واقعاً بسوی امتحانات پایان ترم..
فرض کنید که یک کاندیدا تمام آنچه که شما را قلباً شاد می کند میگوید ..
بعد شما کاملاً حس می کنید که این دقیقاً همان چیزی ست که آرمان همیشگی شما بوده است .. ولی هنوز با منطقتان درگیرید .. با وجود تجربه ی تلخ 4سال گذشته و عدم میل مطلق به 7 تای دیگر برای اینکه دلتان نکند گیر بیندازد شمارا هی می روید می خوانید از همه و هی نقدهای بقیه را می خوانید که منطقاً قانع بشوید که این درست نیست و نباید احساساتی شد و خیلی عاقلانه رای ندهید به او - مثل خیلی ازعقلای این روزها- .. بعد هرچه بیشتر بخوانید بیشتر قانع بشوید و از صمیم قلب آرزو کنید که کاش مردم پذیرش این آرمانها را داشتند و او رئیس جمهور می شد و همانی هم باقی می ماند که تصورش را داشتیم .. و ما به واقع می رسیدیم به خیلی از چیزهایی که آرزوی ما بوده است همیشه ..
بعد لجتان بگیرد از خودتان که چرا این حرف ها و شعارها را کنار نمی گذارید و خیلی منطقی دو دو تا چهار تا نمی کنید که الان قیمت نان و پنیر است که درد مردم است ولاغیر و فقط یک آدم میانه رو* را میخواهند که دلار را پایین بیاورد و نان بدهد به آنها .. و گذرنامه شان را معتبر کند و روزنامه های توقیف شده و زندانی های سیاسی را آزاد کند و کلاً هی آزاد کند و هی اقتصادمان هم خیلی خوب بشود و هی روابطمان با همه کشورها خوب بشود و هی به همه لبخند بزنیم ..
بعد در یک لحظه اصلاً قید همه چیزرا می زنید که بابا کلاً اصلاً بی خیال! تجربه ثابت کرد که هیشکی ارزش جدل و دفاع کردن نداره و مگه از انتخابات قبل چی شد عایدمون و الخ .. اصلاً به فکر رای سفید هم بیفتید حتی!!!!
بعد باز هم هی یکچیزی به شما بگوید که این شاید همان فرصتی ست که اگر از دست برود شاید یعنی چندین قدم به عقب و .. شاید دیگر نباید منتظر چنین کسی انقدر مشابه آرمانهایتان باشید و ..
گفتند حتماً خدا دلها را به سمت کسی هدایت میکند که باید و شایسته تر است .. ولی من چرا هرلحظه شاکی تر میشوم از هدایت دلم و انگار بزور میخواهم بکشانمش بسمت مثلاً عقلانیت و منطق!!!
* عجیب گفتند: راه رفتن میان حق و باطل میانه روی نیست!
و اینجا شاید شاعر داره خیلی هم چیز بی ربطی میگه اما حقیقتاً :
از هر طرف که رفتم .. جز وحشتم نیفزود ..
این یک تراژدی ست. قدم هایم سنگین است. اما بسمتشان می روم. حالا رسیده ام و به شیشه نگاه می کنم. بیشتر از بیست جفت چشم زل زده اند توی چشمهایم. مظلومانه/ ملتمسانه .. شاید هم .. کینه ورزانه .. . روپوش سفیدم برایشان خاطرات خوبی را تداعی نمی کند. شاید آن یکی را که دیروز بردند و بازنگرداندند جفت ِ یکی از همین چشمها بوده باشد. با این حال دستکشها را دستم می کنم. برخلاف خیلی از بچه ها با این قسمت مشکلی ندارم اما حتی فکر کردن به قسمت دوم ماجرا دست و دلم را ریش می کند. من چه کار دارم می کنم؟ .. دست برده ام توی شیشه ای که تهش را آب و لجن ها پوشانده اند. خیلی سریع یکی از خوش آواز ترهایشان را توی مشتم می گیرم. می گویند نرهایشان فقط می خوانند. خودش را توی دستم باد کرده است. و قور قور می کند. مثلاً میخواهد من را بترساند. می برمش بسمت سینک آزمایشگاه. کف دست دیگرم میگذارم . دست هاش را زیر انگشت نشان و پاهایش را زیر انگشت کوچکم نگه می دارم . انگشت شستم را که پشت گردنش بگذارم مهار می شود. اما از تک و تا نمی افتد. اینجا قسمت دوم ماجراست..
لطیف نمازی که پشت شما خواندیم.. توی این خانه ی لطیف تر .. با سه صف .
و این همه قریب بودن و مهم بودن را من کی می توانستم تصور کنم ؟ ..
و این همه حرف خوب را .. که بر دلم بنشیند ..
.
.
دل من گرفته زینجا ..
هوس سفر نداری ، ز غبار این بیابان .. ؟
همه آرزویم امّا ..
چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم ..
.
.
دوم دبیرستان که بودم بادمه ،همش حالم گرفته بود .. یه کلافگی و دلخوری مداوم انگار دسک تاپ روزهام شده بود ..
هر کی ام که حرف می زد باهام متهم میشد به اینکه منظورمو اشتباه فهمیده و اصلا هیشکی منو نمی فهمه و ..
انگار آسمون سوراخ شده و همه ی غم های عالم رو سر من ریخته بود ..
انقدم خودمو جدی می گرفتم که انگار مثلا واقعا چه اتفاق وحشتناکی افتاده برام .. دقیقا حال ِ یه دوره ای از این بچه دبیرستانی ها ..
حس می کردم کم کم دارم افسرده میشم .. یعنی یه طوری که اگه یه روز می خندیدم و خوشحال بودم بچه ها تعجب میکردن ..
تو ذهن بقیه داشت این شخصیت همیشه ناله ام شکل می گرفت .. داشت بد میشد .. داشت اونی میشد که نمی خواستم ..
نمی دانم توی حال و هوای این روزها .. توی حرمت عجیب این روزها .. جرئت گفتن کدام جمله ها را دارم؟
شاید باید "قلم" رانی ها و "سخن" رانی ها و تحلیل و بررسی ها و درد دل ها را پیش از این تمام می کردیم و امروز را ..
امروز را فقط می گریستیم .. امروز را فقط ..
میشود آسیب شناسی محرم کرد .. میشود از شور بی شعور عده ای کثیر نالید و از عمق جان سوخت که اگر این همه منبر و هیئت را این شب ها شعور می دادید و می گفتید که بدانند چرا باید به سر و سینه بزنند و اشک بریزند .. این همه هیئت و منبری که پر میشود از آدم هایی که هیچوقت دیگر حاضر نیستند پای پند و نصیحت بنشینند اما این شب ها .. با پای خودشان آمده اند ..
آری میشود تا صبح نشست و از این درد ها نوشت و نوشت ..
اما یاد خودت که بیفتی زبانت قفل می شود .. یاد اینکه خودت با این همه ادعا .. چقدر هستی؟ اصلا چی هستی ..
شده حس کنید تمام قبل از این را از دست داده اید .. تمام قبل از امروزتان "بر باد رفته" است .. ؟
این همه درحالیست که حس می کرده اید چقدر هم آدم خوبی هستید ..
اینجا که میشود آدم نمی داند از غصه بمیرد که تا امروز به چه امیدی زندگی می کرده .. ؟
یا بخندد و خوشحال باشد که همین را همین الان و نه دیرتر از این "دیر" فهمیده .. ؟
امسال محرم من شبیه هیچ سالی نبود ..
شکر میکنم که این تفاوت را همه از "جمعی" دارم که تو برکتش داده ای .. قسم به تو که نعمت است .. بودن بین آنها که تو را می فهمند .. آنها که به تشنگی تو نمی خندند .. آنها که میشود دردت را بگویی و بدانی که درد آنها هم هست .. شاید همان اول نشود کاری بزرگ کرد اما .. همین که هستند که هم درد تو باشند نعمت است .. دنبال همدرد که بگردیم، جمع که بشویم .. خدا به جمع برکت می دهد .. باور کنیم !
که داشتن این "جمع" ها را برای تک تک آنها که دوستشان دارم و برای تمام آنها که تشنه اند و خسته از این بلاتکلیفی آرزو میکنم ..
شاید نپخته، شاید خیلی نافرم و نسنجیده باشند کلماتم اما .. فرصت چینش و ویراستاری و زیباسازی نوشته را ندارم که ترجیح میدهم بروم .. بروم توی خودم .. بلکه چیزی پیدا کنم .. نهالی ، جوانه ای حتی دانه ای محبت، ذره ای خوبی .. آدمیت .. که بشود رشدش داد .. بشود با آن شروع کرد .. بشود خود را نجات داد از این منجلاب تکراری و روزمرگی و آشفتگی .. که آنقدر عادت شده که باور نمی کنی ،کدام منجلاب؟ ..
باید بروم زودتر ..بروم بلکه چیزی پیدا شود ..
پست های عاشقانه و آن غزل ها را که میخوانم ..
به ادعای قبلی ام شک میکنم اما هنوز مطمئن نیستم..
شاید هم تاثیر جراحی این اولین "عقل" م باشد .. در سن 19 سالگی!
به هر حال، مسئله ی بغرنجی ست !
می تواند طرح صدها پایان نامه باشد .. ..
با اینکه زیر بار این امتحان فیزیولوژی و ژنتیک کمرم درحال شکستن است، اما انقدر که فکرم را مشغول کرده نمیتوانم ننویسم .. و بی ملاحظه می نویسم .. این اواخر بیشتر از همیشه با چیزهایی که میبینم به این فکر میکنم که چرا انقدر شخصت پسرها بطور غالب -اگر خیلی بخواهم محترمانه عرض کنم- بی بخار و پرت اند .. معدودی هم که "فکر" و دغدغه و انگیزه دارند دو دسته اند .. یا بدجوری گم شده اند و آشفته اند و نمیدانند چه کنند .. یا خود را درگیر کارهایی می کنند که به خیال خودشان خیلی والا و ارزشمند است و البته شاید هم که باشد اما .. این کارهای اساسی و ریشه ای و پایه ای را که روی زمین مانده اگر شماها به دوش نکشید من باید به دوش بکشم؟!!!!!!!! مفهوم "غیرت" و "مردانگی" و این همه چیزها را نمی دانم چرا نمی بینم؟ شاید فقط من نمی بینم .. حتما من نمی بینم ، حتما یک جاهایی هستند بالاخره .. اگر نبودند که تا الان باید جمع میکردیم می مردیم همگی با هم!
گاهی خودم را برای این تعلل ها و به کوچه ی علی چپ زدن ها اینطور توجیه میکنم که روند بزرگ شدنشان طولانی تر از ماست چون اگر اینطور هم نباشد پدید آمدن این همه شخصیت بزرگ توی تاریخ که اغلب از آقایان هستند واقعا قانع کننده نیست ..
صرفا یک خلاء باعث ایجاد این توهم میشه بنظرم ..
یعنی باور میکنی خیلی سعی کردم یجور دیگه بهش نگاه کنم؟
نشد آقا نشد .. آخر بررسی هر عاشقانه ای به هیچی جز اینکه یک خلاء باعث ایجاد این قضیه میشه نرسیدم.
حالا خلاء هر کسی متفاوته .. ولی شرط می بندم اگه اونو براش رفع کنی اصلا یادش نمیاد که آره .. یه روزی..
رادیو را روشن میکند:
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم.
شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و
میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید....
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و
می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین....
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که....
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم.....
برچسب ها : عرفه
سالها فاصله دارم؟ قرن ها فاصله دارم از ایده آل هام ..
از روزی 4 ساعت خوابیدن و 20 ساعت کار کردن و فکر کردن ..
از تلف نکردن حتی یک دقیقه ام ..
از آرزوی محاسبه کردن خودم قبل از خواب و نوشتن بزرگترین گناهم که چیزی شبیه این باشد:
"امروز 10 دقیقه حواسم به تو نبود .. 10 دقیقه وقتم را کشتم .. "
شب ها که دور هم جمع می شویم و شمرده شمرده معراج السعاده میخواند برایمان ..
بیشتر به عمق فاجعه پی می برم .. به اینکه از ایده آل های تو هم .. سالها فاصله دارم .. قرن ها ..
با تمام این حرفها هر شب هنوز به خیال و امید این می خوابم که فردا مثل امروز نیست .. فردا من کسی هستم که فقط به ایده آل هاش فکر می کند و کار می کند .. به ایده آل های تو .. حتی اگر فردا شب هم از محاسبه کردن خودم شرمنده شوم و باز هم سرافکنده شوم .. فکر این ایده آل ها و آرزوها رها نمی کنند مرا .. باز به فردا فکر می کنم .. خوب یا بدش را نمی دانم .. تکرار زندگی ما هم اینگونه هاست .. فرق من ٬ شاید هم زجر من بیشتر این باشد که می دانم چه باید کرد .. فهمیده ام کدام راه را باید دوید .. کدام مقصد ارزش جان دادن دارد اما .. اما زنجیر دست و پاهام هنوز سنگین تر از این حرفهاست ..
اما شما ! .. شما که دست و بالتان رها تر است .. بسم الله!
حالا حالا ها خانه نمی روم .. تشت را پر از آب گرم می کنم .. پودر را دور تا دور توی آب می ریزم .. یک دو سه .. ده تیکه لباس می اندازم توی تشت .. چند بار می آیم چنگ بزنم٬ نمی شود .. دستهام کم می آورند .. به خودم که می آیم می بینم دارم لگدمال میکنم لباس ها را .. یک دو سه .. چرکشان خوب خوب در می آید اینطوری .. آها همینطوری خوب است .. محکم تر .. یک دو سه .. خوب خوب چرکشان درآمده .. خوب خوب .. انگار باور نمی کنی آن لباس های نه چندان کثیف ظاهری این همه چرک پس بدهند .. شاید هم فقط رنگ پس داده اند توهم زده ام .. نمی دانم
یا هر بار پا زدن انگار می شنوم :
چرک دلم .. چرک دلمّ چرا در نمی آید؟!
الان تو رویاهام خیلی چیزاست ..
خیلی چیزا که همّه ی همّه شو هم با هم میخوام ..
اصلن اصلنشم نمیخوام به ضعف ها و تپه ها و دره های پیش پام فک کنم
حتی به سر به هوایی و بی حواسی و تنبلی تنیده شده به تار و پود شخصیتی ..
که بیشتر دلم میخواد الان به حرفات گوش کنم و به راه حل هات فکر کنم ..
و یکی از چیزایی که هر روز فراموش کنم این باشه که نتونستنی در کاره .. نشدنی در کاره ..
ناامید شدنی در کاره ..
میدونم هم که هر روز بجای پیش بردن یکی ازین آرزوها فقط دارم بهشون فکر می کنم ..
یعنی از همین فکر بهشون و اینکه چطوری میشه که بشه و بتونم کیف می کنم ..
هر روز آخرشونو تصور می کنم و هی بی هوا لبخند می زنم ..
یعنی انقدر ذوق دارم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم ..
درست میشه .. بالاخره شروع کنم .. بالاخره تو واقعیت می رسم به ته تک تکشونو
به همّه نشون میدم که من وقتی بخوام میتونم خیلی خفن باشم ..
عاشق این حرفای خوب تکراری میشم وقتایی که فقط همین حرفای خوب تکراری اند
که باعث میشن بی خیال فکر کردن به این بشم که کاشّ نبودم کلاً
و من یه آدم خیلی خفنم که قراره کلی کار خفن انجام بدم ..
این وب رو هم باید جراحی کرد .. یه روزی اینجا رو هم خیلی خفن خواهم کرد ..
یه روزی همّه چیز خیلی خیلی خوب و خفن خواهد شد .. همـه چـــیــــــــــــــ ..
آنقدر درگیر فلسفه و منطق و اثبات و ادله ی عقلی و بندرت نقلی می شویم ..
که رقّت قلبم را وقتی روبروی بارگاهش می ایستم و اذن دخول می خوانم فراموش می کنم ..
یعنی این را خودم نفهمیده بودم .. این را وقتی یادم انداختی که وقت ِ جوشن خواندن دیگران و اشک ها و راز و نیازهایشان ما داشتیم از امکان تشکیک توی فلان حکم و دلیل نپذیرفتن توجیهات فلان آقا در برابر فلان شبهه بحث می کردیم فهمیدم ..
من حس می کنم حتی حرف زدن از این اتفاق دوست نداشتنی هم خوب نیست ..
دلم یقین می خواهد .. ایمان قلبی .. شور با شعور .. و خیلی چیزهای دیگر ..
من که نیستم رادیو ۷ ببینید ..
*نسخه ای که برای نسیان درد هجرانتان پیچیده ام !
یکی از زیباترین صحنه های زندگیم وقتیه که بندهای روپوش سبز استاد"ی" رو از پشت گردنش واسش گره می زنم وقتی سر کلاس نورو ی عملی با اون موهای جو گندمی فرفری با روپوش شلخته و کج و کوله نشسته و دستش تو مغز و نخاع و مایع سی اس اف اون بخت برگشته هاست .. و سعی داره با حوصله ی بی نظیرش و لهجه ی ترکی فوق العاده ش "سااامپاااتیچ پارااساامپااتیچ" و هزار تا اسم کوفتی و راه عصبی جدید و توی کله ی ما فرو کنه .. شیفته شم یعنی ..
ویرایش(یک ترم بعد):
دکتر "ی" را دوست ندارم .. دیگه دوست ندارمم!
(عکس یک دریا بود که دیگر نیست)
فقط باید به ته این به اصطلاح دریا نگاه می کردی تا حس کنی اومدی شمال .. و تموم حس های خوبی که دریا به آدم میده نابود نشه .. یه کم اگه سربه زیر میشدی و جلو پاتو نگاه مینداختی از هرچی شمال و دریا اومدنه پشیمون میشدی و ترجیح میدادی تو همون دود و سرب تهران تفریح و استراحت کنی جای اینکه این پوست هندونه های شناور بسمت ساحل و هر آت و آشغالی که به ذهنتون میرسه رو تماشا کنید ..
شنیده شده دو قلوهای دکتر ه. دیروز ۱۳ ساعت درس خوانده اند (خب که چی؟ منم یه روز نزدیک کنکورم ۱۵ ساعت درس خوندم. دلیل نمیشه که .. ) .. آنها معتقدند که سهمیه خیلی هم چیز خوبی ست .. اصلا هم بی عدالتی و این مزخرفات نیست .. و ما میدانیم که دوقلوهای عزیز اگر امسال پزشکی مثلا فسا یا حتی بدترهاش هم بیاورند خیالشان تخت است که دانشجوی دانشگاه تهران هستند .. درست مثل داداش بزرگه که دیگر دارد برای خودش اینترنی استاجری چیزی میشود .. خب همین فسا قبول شدنش هم زحمت دارد دیگر .. آن هم برای سال دوم .. بی انصافی نکنید .. و کماکان به خیال همان اسب سفیدی بمانید که قرار است وقتی موهایتان رنگ روپوشتان شد بیاید و دست شما را بگیرد ببرد خانه ی بخت شاید انتقالی تان هم جور شد .. چرا که انقدر خاک بر سر و مدعی هستید که تمام گزینه های دیگر اعم از قانونی و غیر قانونی اش را پس زده اید و هی ادای آدمهای خوب را درمی آورید که دلمان نیست که حقی ناحق شود پس" حَقِّتان است" که یک دکتر بیابان زده بشوید .. البته اگر همان هم بشوید !!!!
چمدانی زرشکی را دنبال خود میکشم .. به سمت متروی ترمینال .. از پله ها بالا میروم .. از پله ها پایین می آیم .. حالا جلوی تونل مترو منتظر ایستاده ام .. دستم را روی دسته ی بلند چمدان تکیه داده ام .. باد شدید خبردهنده ی ورود قطار توی صورتم می خورد .. همه چیز عین فیلم هاست؟
سوار مترو که می شوم یک گوله بچه مدرسه ای می ریزند توی مترو .. خنده های آشنا .. سر جایشان بند نیستند .. توی سر و کله ی هم می زنند .. دو تایشان تا رسیدند پهن زمین شدند .. دو تایشان قمبرک زده اند و برای آنکه هی نازشان را می کشد پشت چشم نازک می کنند .. پلکشان می لرزد .. شاید هم تیک دارند .. همینطور خیره شده ام به تک تک آنها .. خیلی عمیق نگاهشان می کنم ... هر کدامشان توی ذهنم شبیه کسی ست .. اون منم .. اون مرضیه ست .. اون حدیثه .. اون نگاره .. اون کتونه .. اون شایانه .. اون مصدقه .. اون .. اون ..
سرعت قطار انگار کم شده .. چشمم به روبرویم می افتد .. زنی ۴۰ ساله را می بینم که با چشمهای چشمه اش به بچه ها زل زده .. قطار می ایستد توی یک ایستگاهی بچه ها دونه دونه بیرون می روند .. زن به پهنای صورتش اشک می ریزد و بچه ها را دنبال می کند .. یکی یکی .. بچه ها که رفتند زن خیلی سوزناکتر و بی صدا اشک می زد .. شانه هایش تکان می خورد و گوشه ی چادرش را به چشمهاش می کشد ..
خودم را یک لحظه توی چشمهاش دیدم .. چشمهایم که سوخت قطار ایستاد .. ایستگاه حقانی ..
قورت دادم هر چه را که میخواست رو شود ..
قورت می دهم تمام این روزها هرچه را که بخواهد رو شود ..
یاد چکاد قلم میافتم .. متن اون روزمو کسی یادش هست ؟ اتوبوس نوشت ..
چمدانی زرشکی را دنبال خود می کشم ..
از تمام آنها که گذارشان به اینجا می افتد خواهش می شود هر کتابی را که خوانده اند و نخوانده اندو قرار است بخوانند و فکر میکنند باید خواند و دلشان میخواهد بخوانند و ارزش خواندن دارد و الخ.. کامنت بگذارند. با تشکر
----
باران و تگرگی ست ا.. ینجا .. ماجراها داریم ..
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود
غروب شلمچه -پاسگاه مرزی عراق-
پایان نوشت:
شاید تـَمام روزهای سالی که گذشت هم بخاطر این چند روز ِ آخری طی شدن را تاب آوردند ..
هرچه سع ی میکنم از این قریب به یک هفته چند خط بردارم و اینجا بنویسم نمیشود که نمیشود ..
تنها بقول شما:
درپی این داغ شدن ما سردی هست ..
راه اینست که پخته شویم .. بپزیم خودمان را ..
آنوقت هی بیا و فووت کن و پنکه و کولر روشن کن ..
داغ نیستیم که یخ کنیم .. پخته ایم ..
تنها دردت اینست : طوری قضاوتت کنند که "تو" نباشی ..
حتی همین را هم باید به کلی بیخیال شد چراکه نه توانش هست و نه وقت آنکه همه ی آدمها را توجیه کنیم که "ببین! اینی که فک میکنی نیست بقّرآن!" .. البته که آنها هم الاف نیستند که من زرت و زرت بروم بگویم"ببین! اینه ماجرا!" .. القصه همه دوست داریم بیشتر قضاوت کنیم و حوصله ی "شنیدنمان" سالهاست که ته کشیده ..
یعنی اگر میخواهی راه خودت -که به آن مطمئن تری تا باقی راهها- را بروی بی که هی سست شوی و گمان کنی که "وای حالا چی فک می کنن .." انصافاً باید یاد بگیری خیلی جاها بگویی "بجّهنّمم!!"
.
.
.
.
میگم ببین امتحانا واسه من تموم شده س .. بگو بابا .. بگو ..
میگه : واقعاً؟
میگم : آره بابا .. بگو .. و همچنان خودمو مشغول پبدا کردن فایل هام میکنم ..
میگه: خب ..
من دارم می رم ..
.
.
.
سر جام خشکم میزنه ..
اینکه بگم نشنیدم و دوباره بگو فایده نداره .. چون شنیدم .. و همونی بود که می ترسیدم بگه ..
انگار منتظر بود عکس العمل منو ببینه .. همش تو چند لحظه ی کوتاه سکوت و ..
گفتم :
- مّــی دونستم اینو میگی ..
بعد انگار که از خودم انتظار یه دل سیر گریستن رو دارم لب تاپ ُ از رو پام هل میدم رو فرش .. عینکمو درمیارم که خیس نشه .. میندازمش رو لب تاپ .. بعد تو چی کار میکنی؟ میگی: اَاَ.. عین فیلما .. بعد ادای عینک دراوردن منو درمیاری و می خندی .. هی می خندی ..