اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۱، ۱۲:۵۱ ق.ظ

چای ترش

بچه ها رفته اند توی شهر برای "ساره" هدیه بگیرند..
بعد از نا امیدی از مسئولین عزیز و همیشه پشتیبان ِ دانشگاه بالاخره با کلی پیگیری از طرف خود بچه ها برای آمدن خانم  ِ حاج آقا توانستیم اسکان بگیریم .. اگر خودشان قبول کنند همینطور مرامی بمانند درحالیکه یک هزار تومانی نداریم که بدهیمشان و این شروع محرم را با ما ادامه دهند نمی شود که خانمشان تنها بمانند .. برادر ساره کوچولو ، توی راه است .. و من هنوز توی شبهه ی " هر آنکس که دندان دهد نان دهد" مانده ام ..

با همه ی این ها نذر می کنند 20 هزار تومان برای ما چیپس بخرند، یک سرکه ای اش را که به اصرار بچه ها برمی دارند می گویند: "تا حالا دیده بودید آخوند چیپس بخوره؟! "

خیلی روی ما حساب می کنند و من هر روز جای اینکه خوشحال تر شوم رنجور تر و ترسیده تر میشوم و نمیدانم چه اصراری دارم که از اشتباه درشان بیاورم .. یا اصلا جدی نگیرم وقتی که میگویند خیلی سفارش شده اید .. و ما هرچه می گردیم پیدا کنیم کسی راکه سفارش ما را کرده جز مشتی مسئول که هر روز درگیر و دار و رفت آمد اتاق هاشان هستیم کسی را پیدا نمیکنیم که سفارش ما را کرده باشد .. که آنها هم اگر خیلی منصف باشند احتمالا فقط دیگر نمی خواهند ریخت ما را ببینند و من سعی میکنم نشنیده بگیرم این جدی گرفته شدن ها را، همینطور که بقیه ..

این اتاق تمیز ماست که بعد از شایعه ی حضور جن دیشب و قفل شدن کاملا بی دلیل در اتاق و رویت جابجایی برخی وسایل بعد از شکستن در توسط آقای غریب ، به این وضع در آمده، "سین" از اتاق کوچ کرده به نمازخانه و "میم" لابد توی راهرو درحال تثبیت فیزیولوژی های به سرعت ِ برق خوانده اش است که کارگاه فردای حاج آقا را بخاطر سلول نخواندن از دست ندهد  ..
و منی که اینجا تنهام و تهدید شده ام که فردا حق شرکت در هیچ چیز را ندارم و همینجا باید بمانم و سلول بخوانم .. حال که یک کهکشان رشد را خاطر یک سلول لعنتی باید فراموش کنم ..


سکانس آخر امشب:
چای ترش بخار کرده / جزوه های فیزیو /گایتون / لب تاپ باز و این صدا که چ دوست دارمش :
خداحافظ زمین و تاب و تب ..
دست زیر چانه و خیره بر حجم -نگنجیدنی در ذهن- مانده .. قلب/ سلول/خدا خیرت بدهد که بیخیال گردش شدی/ ..
 و ذهنی که نوسان می کند بین دغدغه ی (..) دلخوری رسوب کرده کف دل، از بهت زده شدن ها و نفهمیده شدن ها و بدقضاوت شدن های این چند روز .. کی رسد این بغض به سرمنزلش؟! ..

عین. کاف.
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۲۱ ب.ظ

عشقـــــــــــ (2)


پست های عاشقانه و آن غزل ها را که میخوانم ..

به ادعای قبلی ام شک میکنم اما هنوز مطمئن نیستم..

شاید هم تاثیر جراحی این اولین "عقل" م باشد ..  در سن 19 سالگی!

به هر حال، مسئله ی بغرنجی ست !

می تواند طرح صدها پایان نامه باشد .. ..


عین. کاف.
جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۵۰ ب.ظ

اندکی هم همین را میفهمند ..



با اینکه زیر بار این امتحان فیزیولوژی و ژنتیک کمرم درحال شکستن است، اما انقدر که فکرم را مشغول کرده نمیتوانم ننویسم .. و بی ملاحظه می نویسم .. این اواخر بیشتر  از همیشه با چیزهایی که میبینم به این فکر میکنم که چرا انقدر شخصت پسرها بطور غالب -اگر خیلی بخواهم محترمانه عرض کنم- بی بخار و پرت اند .. معدودی هم که "فکر" و دغدغه و انگیزه دارند دو دسته اند .. یا بدجوری گم شده اند و آشفته اند و نمیدانند چه کنند .. یا خود را درگیر کارهایی می کنند که به خیال خودشان خیلی والا و ارزشمند است و البته شاید هم که باشد اما .. این کارهای اساسی و ریشه ای و  پایه ای را که روی زمین مانده اگر شماها به دوش نکشید من باید به دوش بکشم؟!!!!!!!! مفهوم "غیرت" و "مردانگی" و این همه چیزها را نمی دانم چرا نمی بینم؟ شاید فقط من نمی بینم .. حتما من نمی بینم ، حتما یک جاهایی هستند بالاخره .. اگر نبودند که تا الان باید جمع میکردیم می مردیم همگی با هم!

گاهی خودم را برای این تعلل ها و به کوچه ی علی چپ زدن ها اینطور توجیه میکنم که روند بزرگ شدنشان طولانی تر از ماست چون اگر اینطور هم نباشد پدید آمدن این همه شخصیت بزرگ توی تاریخ که اغلب از آقایان هستند واقعا قانع کننده نیست ..



عین. کاف.
جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۱، ۰۶:۰۳ ب.ظ

عـ شـ قــــ (1)

باور نمی کنم اصلا وجود داشته باشه ..

صرفا یک خلاء باعث ایجاد این توهم میشه بنظرم ..

یعنی باور میکنی خیلی سعی کردم یجور دیگه بهش نگاه کنم؟

نشد آقا نشد .. آخر بررسی هر عاشقانه ای به هیچی جز اینکه یک خلاء باعث ایجاد این قضیه میشه نرسیدم.

حالا خلاء هر کسی متفاوته .. ولی شرط می بندم اگه اونو براش رفع کنی اصلا یادش نمیاد که آره .. یه روزی..

عین. کاف.
دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۴۸ ب.ظ

شب آفتابی

این یک پست کاملا تبلیغاتی ست.
برای تجربه کردن تجربه ای که تجربه شده و تجربه ی آن بشدت یشنهاد میشود.
تا 14 آبان فرصت دیدن تئاتری را بصورت رایگان داریدکه شبیه آن را تا پایان عمر خود شاید هیچوقت نبینید..
برای رزرو بلیط این برنامه (که قیمت واقعی آن 40 هزار تومان است) و توضیحات بیشتر به سایت آن مراجعه کنید:
www.shabe-aftabi.com

عین. کاف.
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۵۵ ب.ظ

دلم افتاده آن سوی دیوار ...

رادیو را روشن میکند:

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم.

 شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و

 میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید....
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و

می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین....
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که....
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم.....

 

برچسب ها : عرفه

عین. کاف.