امروز را ..
شاید تو خواستی که غزلی را که نذر توست
اینگونه زخـــــــــم خورده و بی سر بیاورم
یک قطعه خواندی از روی نی، شاعرت شدم
آن قطعه را نشــــــــــــــــــــــد به غزل دربیاورم
یک پرده خواندی از روی نی، آتشم زدی
این شعـــــــــله را چگونه به دفتر بیاورم
با حنــجر تو کاری اگر خنجـــــری نداشت
کاری نداشــــــــــت واژه ی بهتر بیاورم
وقف تو اشک ها و غزل هام تا اگر
گفتی گواه عشــــــــــــق بیاور بیاورم
فصل عـــــــــــــزا تمام شد اما چگونه من
پـیــــراهن عــــــــــــزای تو را در بیاورم
تا می وزید نام تو پر می کشید دل
چیزی نمانده بود که پر در بیاورم
نزدیک بود در تب گودال قتلگاه
از عرش ربــــــنای تو سر در بیاورم
با اشـــــــک آمدم به وداعت که لااقل
آبی برایـــــــــت این دم آخر بیاورم
این واژه ها به کار رثـــــایت نیامدند
با زخم های تو چه برابر بیاورم؟
آخر نشــــــــــــــــد که آب برایت بیاورند
این روضه را گذاشتم آخر بیاورم
امسال هم دعای فرج بی جـواب ماند
من می روم برای تو یــــــــاور بیاورم ..
قرآن بخوان که گوش دلم با صدای توست
این بیت هم سر غزلی که فدای توست
-حسن بیاتانی-
عاشورای 91. دانشگاه هنر
چه ظرافتی در این شعر هست...
.
.
.
خدا را شکر میکنم به خاطر "جمع" مان...
خدا را شکر میکنم جایی هست که درد هایت را حتی گاهی لازم نیست به زبان بیاوری .. چون چشمانت را میخوانند..
خدایا شکر که کسی پیدا میشود چشمانم را بخواند.. بی آنکه سختی چرخاندن زبانی را که برایم سنگین تر از هر سنگینی می شود را تحمل کنم..
نمیدانم برکت این روزها را مدیون دعاها و یا نجوای شبانه ی کدامین از بچه های "جمع" مان هستم .
خدایا شکر.... بابت این برکتی که به فکرمان دادی..