اینها حدیث نفس است .. شما نخوانید..
مثلاً این را بخوانید شاید به حالتان بیشتر فایده کند تا کلماتی که از یک ذهن مشوش و بلاتکلیف یک بشر روی کاغذ می ریزد آنهم از پایان یک ماجرای بی اندازه عجیب و نامربوط زندگی شخصی اش ..
"دوست" را آن میدانم که از بودنش خوشحال باشم و از نبودنش غمگین .. کسی که وقتی باهات حرف می زند حداقل سعی می کند بفهمد چه میگویی .. رسیدن ِ تو را به ایده آل هایی که توی ذهنت ساخته ای می خواهد و اگر آنها را "خیر" بداند هُلت می دهد بسممتشان! هم اینکه بودن و نبودنت برایش توفیر دارد نه اینکه برای راحت شدن از شر تو و فکرمشغولی که برایش آورده ای قیدت را بزند و بخواهد که نباشد .. کسی که وقتی می خواهم برایش هدیه بخرم یک نصفه روز نروم بازار و از ذیق وقت بالاخره یک چیزی گرفته باشم .. کسی که می فهمد "عشق" مال ِ دوستی نیست و تنها دلهره و عذابش آن را خراب می کند .. حرفش را با تو نه اینکه راست و پوست کنده حداقل طوری می زند که بفهمی اش نه اینکه آنقدر با کنایه و تعبیر بپیچاند که تو هم نفهمیده باشی و او هم از نفهمیدنت دلخور! .. کسی که هیچ تصور بی عیب و ایده آلی از تو ندارد و تو هم نداری .. اما اگر راهی برای نداشتن بعضی عیب هات به ذهنش رسید حتماً یکجوری بهت می فهماند .. تو را برای خودش نمی خواهد و "دوست" های تو را هم دوست دارد..
با اینکه لغت نامه ی عرفی دنیای الآن شبیه لغت نامه ی من نیست و می بینی یک نفر حتی 150 تا فرند هم دارد که کلاً دوستهاش هستند .. بعضی هم لغت نامه های عجیب و غریبی دارند و پیشوند و پسوندهای بسیاری برای همین "دوست" ساخته اند .. به هرحال من همینقدر ساده فکر می کنم .. و اینطوری هاست که چهار پنج تا دوست بیشتر ندارم و بقیه آشناهای من هستند که خب بد نیستند ولی "دوست" هم نیستند (بتاکید سین!) .
گاهی فقط یک قدم، یک حرف، یک اتفاق .. فاصله داری با اینکه زندگیت بالکل نابود بشه .. و گاهی بطور ممتد توی استرس پیش اومدن این یک قدمی ..
و بعدش رو می بینی وقتی چیزی برای از دست دادن نداشتی چسبیدی به زمینو زل زدی به یه نقطه.. و هیچ دلیل قانع کننده ای نمی بینی برا اینکه از جات بلند شی .. هیییچ دلیلی ..
.
.
.
.
.
.
دلش میخواهد بخوابد این روزها .. وقتی بلند شد کسی روی سرش باشد که لیوان آبی برایش اورده .. که می پرسد: "خواب بد دیدی؟ خواب بود همش .. عب نداره !" .. بعد دلش میخواهد نفس راحتی بکشد به عمقِ تمام روزهای بدی که توی خواب دیده..
نفس عمیقی کشیده بودم، بعد از آن گفته بودم :
" یکی از بهترین روزهای زندگی م بود .. ممنون ! "
چشمهاش را روی هم گذاشته بود.. و گفته بود:
-دارم فکر میکنم چی کار باید میکردم که نگی: "یکی از"
بله .. کلاً متأخرم .. واقفم ب این مسئله!
پ.ن : عیدمبارکی!
از خیلی چیزا خوشحالم ..
از خیلی چیزا غمگین ..
به خیلی چیزا امیدوارم ..
از خیلی چیزا نگران ..
مجال و حال گفتن نیست دیگه
بعد ازین همه بحث و بررسی این مدت ..
این امتحانم گذشت ..
من رفتم دیگه واقعاً بسوی امتحانات پایان ترم..
فرض کنید که یک کاندیدا تمام آنچه که شما را قلباً شاد می کند میگوید ..
بعد شما کاملاً حس می کنید که این دقیقاً همان چیزی ست که آرمان همیشگی شما بوده است .. ولی هنوز با منطقتان درگیرید .. با وجود تجربه ی تلخ 4سال گذشته و عدم میل مطلق به 7 تای دیگر برای اینکه دلتان نکند گیر بیندازد شمارا هی می روید می خوانید از همه و هی نقدهای بقیه را می خوانید که منطقاً قانع بشوید که این درست نیست و نباید احساساتی شد و خیلی عاقلانه رای ندهید به او - مثل خیلی ازعقلای این روزها- .. بعد هرچه بیشتر بخوانید بیشتر قانع بشوید و از صمیم قلب آرزو کنید که کاش مردم پذیرش این آرمانها را داشتند و او رئیس جمهور می شد و همانی هم باقی می ماند که تصورش را داشتیم .. و ما به واقع می رسیدیم به خیلی از چیزهایی که آرزوی ما بوده است همیشه ..
بعد لجتان بگیرد از خودتان که چرا این حرف ها و شعارها را کنار نمی گذارید و خیلی منطقی دو دو تا چهار تا نمی کنید که الان قیمت نان و پنیر است که درد مردم است ولاغیر و فقط یک آدم میانه رو* را میخواهند که دلار را پایین بیاورد و نان بدهد به آنها .. و گذرنامه شان را معتبر کند و روزنامه های توقیف شده و زندانی های سیاسی را آزاد کند و کلاً هی آزاد کند و هی اقتصادمان هم خیلی خوب بشود و هی روابطمان با همه کشورها خوب بشود و هی به همه لبخند بزنیم ..
بعد در یک لحظه اصلاً قید همه چیزرا می زنید که بابا کلاً اصلاً بی خیال! تجربه ثابت کرد که هیشکی ارزش جدل و دفاع کردن نداره و مگه از انتخابات قبل چی شد عایدمون و الخ .. اصلاً به فکر رای سفید هم بیفتید حتی!!!!
بعد باز هم هی یکچیزی به شما بگوید که این شاید همان فرصتی ست که اگر از دست برود شاید یعنی چندین قدم به عقب و .. شاید دیگر نباید منتظر چنین کسی انقدر مشابه آرمانهایتان باشید و ..
گفتند حتماً خدا دلها را به سمت کسی هدایت میکند که باید و شایسته تر است .. ولی من چرا هرلحظه شاکی تر میشوم از هدایت دلم و انگار بزور میخواهم بکشانمش بسمت مثلاً عقلانیت و منطق!!!
* عجیب گفتند: راه رفتن میان حق و باطل میانه روی نیست!
و اینجا شاید شاعر داره خیلی هم چیز بی ربطی میگه اما حقیقتاً :
از هر طرف که رفتم .. جز وحشتم نیفزود ..
این یک تراژدی ست. قدم هایم سنگین است. اما بسمتشان می روم. حالا رسیده ام و به شیشه نگاه می کنم. بیشتر از بیست جفت چشم زل زده اند توی چشمهایم. مظلومانه/ ملتمسانه .. شاید هم .. کینه ورزانه .. . روپوش سفیدم برایشان خاطرات خوبی را تداعی نمی کند. شاید آن یکی را که دیروز بردند و بازنگرداندند جفت ِ یکی از همین چشمها بوده باشد. با این حال دستکشها را دستم می کنم. برخلاف خیلی از بچه ها با این قسمت مشکلی ندارم اما حتی فکر کردن به قسمت دوم ماجرا دست و دلم را ریش می کند. من چه کار دارم می کنم؟ .. دست برده ام توی شیشه ای که تهش را آب و لجن ها پوشانده اند. خیلی سریع یکی از خوش آواز ترهایشان را توی مشتم می گیرم. می گویند نرهایشان فقط می خوانند. خودش را توی دستم باد کرده است. و قور قور می کند. مثلاً میخواهد من را بترساند. می برمش بسمت سینک آزمایشگاه. کف دست دیگرم میگذارم . دست هاش را زیر انگشت نشان و پاهایش را زیر انگشت کوچکم نگه می دارم . انگشت شستم را که پشت گردنش بگذارم مهار می شود. اما از تک و تا نمی افتد. اینجا قسمت دوم ماجراست..
لطیف نمازی که پشت شما خواندیم.. توی این خانه ی لطیف تر .. با سه صف .
و این همه قریب بودن و مهم بودن را من کی می توانستم تصور کنم ؟ ..
و این همه حرف خوب را .. که بر دلم بنشیند ..
.
.
دل من گرفته زینجا ..
هوس سفر نداری ، ز غبار این بیابان .. ؟
همه آرزویم امّا ..
چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم ..
.
.
دوم دبیرستان که بودم بادمه ،همش حالم گرفته بود .. یه کلافگی و دلخوری مداوم انگار دسک تاپ روزهام شده بود ..
هر کی ام که حرف می زد باهام متهم میشد به اینکه منظورمو اشتباه فهمیده و اصلا هیشکی منو نمی فهمه و ..
انگار آسمون سوراخ شده و همه ی غم های عالم رو سر من ریخته بود ..
انقدم خودمو جدی می گرفتم که انگار مثلا واقعا چه اتفاق وحشتناکی افتاده برام .. دقیقا حال ِ یه دوره ای از این بچه دبیرستانی ها ..
حس می کردم کم کم دارم افسرده میشم .. یعنی یه طوری که اگه یه روز می خندیدم و خوشحال بودم بچه ها تعجب میکردن ..
تو ذهن بقیه داشت این شخصیت همیشه ناله ام شکل می گرفت .. داشت بد میشد .. داشت اونی میشد که نمی خواستم ..
رادیو را روشن میکند:
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم.
شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و
میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید....
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و
می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین....
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که....
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم.....
برچسب ها : عرفه
سالها فاصله دارم؟ قرن ها فاصله دارم از ایده آل هام ..
از روزی 4 ساعت خوابیدن و 20 ساعت کار کردن و فکر کردن ..
از تلف نکردن حتی یک دقیقه ام ..
از آرزوی محاسبه کردن خودم قبل از خواب و نوشتن بزرگترین گناهم که چیزی شبیه این باشد:
"امروز 10 دقیقه حواسم به تو نبود .. 10 دقیقه وقتم را کشتم .. "
شب ها که دور هم جمع می شویم و شمرده شمرده معراج السعاده میخواند برایمان ..
بیشتر به عمق فاجعه پی می برم .. به اینکه از ایده آل های تو هم .. سالها فاصله دارم .. قرن ها ..
با تمام این حرفها هر شب هنوز به خیال و امید این می خوابم که فردا مثل امروز نیست .. فردا من کسی هستم که فقط به ایده آل هاش فکر می کند و کار می کند .. به ایده آل های تو .. حتی اگر فردا شب هم از محاسبه کردن خودم شرمنده شوم و باز هم سرافکنده شوم .. فکر این ایده آل ها و آرزوها رها نمی کنند مرا .. باز به فردا فکر می کنم .. خوب یا بدش را نمی دانم .. تکرار زندگی ما هم اینگونه هاست .. فرق من ٬ شاید هم زجر من بیشتر این باشد که می دانم چه باید کرد .. فهمیده ام کدام راه را باید دوید .. کدام مقصد ارزش جان دادن دارد اما .. اما زنجیر دست و پاهام هنوز سنگین تر از این حرفهاست ..
اما شما ! .. شما که دست و بالتان رها تر است .. بسم الله!
حالا حالا ها خانه نمی روم .. تشت را پر از آب گرم می کنم .. پودر را دور تا دور توی آب می ریزم .. یک دو سه .. ده تیکه لباس می اندازم توی تشت .. چند بار می آیم چنگ بزنم٬ نمی شود .. دستهام کم می آورند .. به خودم که می آیم می بینم دارم لگدمال میکنم لباس ها را .. یک دو سه .. چرکشان خوب خوب در می آید اینطوری .. آها همینطوری خوب است .. محکم تر .. یک دو سه .. خوب خوب چرکشان درآمده .. خوب خوب .. انگار باور نمی کنی آن لباس های نه چندان کثیف ظاهری این همه چرک پس بدهند .. شاید هم فقط رنگ پس داده اند توهم زده ام .. نمی دانم
یا هر بار پا زدن انگار می شنوم :
چرک دلم .. چرک دلمّ چرا در نمی آید؟!
(عکس یک دریا بود که دیگر نیست)
فقط باید به ته این به اصطلاح دریا نگاه می کردی تا حس کنی اومدی شمال .. و تموم حس های خوبی که دریا به آدم میده نابود نشه .. یه کم اگه سربه زیر میشدی و جلو پاتو نگاه مینداختی از هرچی شمال و دریا اومدنه پشیمون میشدی و ترجیح میدادی تو همون دود و سرب تهران تفریح و استراحت کنی جای اینکه این پوست هندونه های شناور بسمت ساحل و هر آت و آشغالی که به ذهنتون میرسه رو تماشا کنید ..
شنیده شده دو قلوهای دکتر ه. دیروز ۱۳ ساعت درس خوانده اند (خب که چی؟ منم یه روز نزدیک کنکورم ۱۵ ساعت درس خوندم. دلیل نمیشه که .. ) .. آنها معتقدند که سهمیه خیلی هم چیز خوبی ست .. اصلا هم بی عدالتی و این مزخرفات نیست .. و ما میدانیم که دوقلوهای عزیز اگر امسال پزشکی مثلا فسا یا حتی بدترهاش هم بیاورند خیالشان تخت است که دانشجوی دانشگاه تهران هستند .. درست مثل داداش بزرگه که دیگر دارد برای خودش اینترنی استاجری چیزی میشود .. خب همین فسا قبول شدنش هم زحمت دارد دیگر .. آن هم برای سال دوم .. بی انصافی نکنید .. و کماکان به خیال همان اسب سفیدی بمانید که قرار است وقتی موهایتان رنگ روپوشتان شد بیاید و دست شما را بگیرد ببرد خانه ی بخت شاید انتقالی تان هم جور شد .. چرا که انقدر خاک بر سر و مدعی هستید که تمام گزینه های دیگر اعم از قانونی و غیر قانونی اش را پس زده اید و هی ادای آدمهای خوب را درمی آورید که دلمان نیست که حقی ناحق شود پس" حَقِّتان است" که یک دکتر بیابان زده بشوید .. البته اگر همان هم بشوید !!!!
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود
غروب شلمچه -پاسگاه مرزی عراق-
پایان نوشت:
شاید تـَمام روزهای سالی که گذشت هم بخاطر این چند روز ِ آخری طی شدن را تاب آوردند ..
هرچه سع ی میکنم از این قریب به یک هفته چند خط بردارم و اینجا بنویسم نمیشود که نمیشود ..
تنها بقول شما:
درپی این داغ شدن ما سردی هست ..
راه اینست که پخته شویم .. بپزیم خودمان را ..
آنوقت هی بیا و فووت کن و پنکه و کولر روشن کن ..
داغ نیستیم که یخ کنیم .. پخته ایم ..
بیا یه روز دانشگامون .. بیا .. بیا غافلگیرم کن .. بیا من از دور ببینمت بعد هی نگات کنم با چشمای گرد شده م .. بعد عینکم و وردارم دوباره بذارم .. (بعد تو داری با یه نیش باز نزدیک میشی هی ..) بعد (..) ..
بعدترش بیای من به همه بگم آره این دوست منه ..
تو هم بگی که من چقد دوست خوبی بودم ..
بگی هستم .. بیا .. د بیا دیگه ..
وقتی که خیلی خیلی دوری ..
از چیزی که میخوای باشی .. از چیزی که نیستی .. از چیزی که باید باشی ..
کوتاه و خلاصه بودن خیلی وقت ها تو را راضی تر نگه میدارد تا بنشینی کلی حرف بزنی و هی تایپ کنی و آخرش هم بگویی: چرا دارم اینارو میگم آخه؟ و اتفاقا یشتر به تو فرصت تغییر و انکار یک قسمت دوست نداشتنی از حرف ها و شخصیتت را می دهد ..
اینجوری هاست که ما هی تایپ می کنیم بعد یا همه ش را پاک می کنیم یا ترجیح میدهیم ثبت موقت کنیم تا اینکه همه بفهمند چه روان پریشی داریم ..
بی ربط: بعضی ها لحظه ی اول خیلی خوشگل به نظر می آیند .. جذاب یا مثلا از نظر ظاهری توی ذهنت شاید لایک شوند .. بعد بعضی از همین ها کافی ست اولین برخورد را ازشان ببینی .. یک چیزی توی مایه های همین که کافی ست طرف دهنش را باز کند و چار تا کلمه حرف بزند .. یعنی انقدر این تاثیرگذار است که اگر این دهن بازکردن کار را خراب کند آن تایید ظاهری اولیه ی توی ذهنت خیلی راحت فرو می ریزد و اصلا بعداً هم که طرف را می بینی فقط یاد فلان برخورد می افتی و هیچ ظاهرش دیگر به چشم نمی آید ..
بعد این برعکس هم هست ها .. که خیلی من دوست تر میدارمش .. که یکی نه از روی ظاهرش بلکه بتدریج از روی رفتارش توی ذهنت لایک شود .. مثل خیلی ها که اول سالی به چشم نمی آیند و کم کم رو می شود که عجب! تو کجا بودی تا حالا؟!
..
اصل مطلب:
مرز روانی بودن
با داشتن رفتارهایی که نیاز به مشورت با روانپزشک یا روانشناس دارد کجاست دقیقاً؟
(این الان دغدغه و سوالمه واقعا! چرا همه فک می کنن یه چیزی گفتم که گفته باشم .. یا حس می کنن دارن شعر میخونن مثلا .. می بینن و میرن .. شما که قرار نیست منو جدی بگیرید اصلا چرا میاید؟!)
با ربط: یک کمی هم درس بخوانیم .. ..