دکتر ک عکس مرا دیده گفته است.. این زخم کهنه است, مداوا نمیشود..
آنهم بعد از یک روز خسته کننده ک از سر شب میخاهم سرم را بگذارم بمیرم اما تا خود الان ک ساعت از سه نیمه شب گذشته است "خابم نمیبرد" .. دلم میخاهم سرم را بکوبم توی بالشم ک اصلا همکاری مناسبی نداشته امشب..
امروز کلاس را در کتابخانه عمومی دانشگاه برگزار کردم و با نگاه رهگذارن ک از کتابهای دبیرستانی ب قیافه های من و شاگرد از خود بزرگترم می افتاد اصلا رسمیت جلسه را کم نکردم.. گفتم و گفتم تا برسیم ب آنتراکت بین دوکلاس و باز شدن سر اصل صحبت و درددل ها..
همچنان از همراهی بی نظیر همسر گرام شاگرد در عجبم و دلم نمی آید هشدار ها و برحذر دارهای آینده پزشکی قبول شدن را گوشزد کنم باشد ک ب آرزویشان برسند این زوج خجسته دل .. و بین مشاوره دادن هام قول داده ام ک خودم از فردا این سبک 'بیداری بعد از نماز صبح و قیلوله ظهر' را اجرا کنم ک رطب خورده ی منع رطب کن نشده باشم..
حالا عزا گرفته ام ک با عود این بیماری لاعلاج ک مدتها برنگشته بود چه کنم؟ حتی الان ک 4 صبح گذشته است اگر سرم را بگذارم تا خود ظهر یکسره گرفتار قیلوله میشوم..
از باعث و بانیش نگذرد .. باید همان نسخه قبلی را برای خودم بپیچم:
شعروگرافی شدیییدا ممنوع!
ازین مجازستان ها برگرد ب حقیقت!!
گذشته ها برای تو آب و نان نمیشوند..
حالا ک ن جامعه شناسی و ن جانورشناس, ن نقاشی و ن نویسنده, ن عکاسی و ن شاعر, ن معماری و ن معلم انشا, ن هیچکدام ازین حسرت هایی ک با شروع امتحانات هر ترم تصور جدیدی بهشان اضافه میشود ..
اینستا هم خوب جایی ست ک باشد!
(صدای سحرگاهی سگ ها و پرنده های کویر شروع شده..)
بر سر تمام نورونهای لاکردار فریاد بکش:
من امتحان دارم. بفهمید !!!!