بعضی ها جنبه ی فرجه ندارند ..
خلاصه ک این آدمها جنبه ندارند.. همان بهتر ک آنقدر کار سرشان ریخته باشد ک فرصت نفس کشیدن نداشته باشند چ رسد ب فکر کردن..
"دوست" را آن میدانم که از بودنش خوشحال باشم و از نبودنش غمگین .. کسی که وقتی باهات حرف می زند حداقل سعی می کند بفهمد چه میگویی .. رسیدن ِ تو را به ایده آل هایی که توی ذهنت ساخته ای می خواهد و اگر آنها را "خیر" بداند هُلت می دهد بسممتشان! هم اینکه بودن و نبودنت برایش توفیر دارد نه اینکه برای راحت شدن از شر تو و فکرمشغولی که برایش آورده ای قیدت را بزند و بخواهد که نباشد .. کسی که وقتی می خواهم برایش هدیه بخرم یک نصفه روز نروم بازار و از ذیق وقت بالاخره یک چیزی گرفته باشم .. کسی که می فهمد "عشق" مال ِ دوستی نیست و تنها دلهره و عذابش آن را خراب می کند .. حرفش را با تو نه اینکه راست و پوست کنده حداقل طوری می زند که بفهمی اش نه اینکه آنقدر با کنایه و تعبیر بپیچاند که تو هم نفهمیده باشی و او هم از نفهمیدنت دلخور! .. کسی که هیچ تصور بی عیب و ایده آلی از تو ندارد و تو هم نداری .. اما اگر راهی برای نداشتن بعضی عیب هات به ذهنش رسید حتماً یکجوری بهت می فهماند .. تو را برای خودش نمی خواهد و "دوست" های تو را هم دوست دارد..
با اینکه لغت نامه ی عرفی دنیای الآن شبیه لغت نامه ی من نیست و می بینی یک نفر حتی 150 تا فرند هم دارد که کلاً دوستهاش هستند .. بعضی هم لغت نامه های عجیب و غریبی دارند و پیشوند و پسوندهای بسیاری برای همین "دوست" ساخته اند .. به هرحال من همینقدر ساده فکر می کنم .. و اینطوری هاست که چهار پنج تا دوست بیشتر ندارم و بقیه آشناهای من هستند که خب بد نیستند ولی "دوست" هم نیستند (بتاکید سین!) .
بی خوابی و بدخوابی و امثالهم کلاً از پدیده های نادر زندگی من اند که این روزها مرا وادار به تحمل خودشان میکنند .. بیشتر از 10 بار پهلو به پهلو شدن توی 5 دقیقه و باور تدریجی اینکه قرار نیست سیستم های رم و نانرم فعال شوند .. درعوض آشفته بازاری ست توی مغزم در این لحظات ..
و حس میکنم یک سیستم واژه سازی بدون لحظه ای توقف از اکسیپیتال مغزم تا آهیانه و فرونتال و تمپورال و مجدداً اکسیپیتال، واژه ها و جمله ها و دیالوگ ها را با تصویرسازی های قوی عبور می دهد و بجرئت میتوانم بگویم حجم تولیدات این سیستم صد تا هزار برابر حرفهایی ست که به زبان می آید درطول روز .. میان این هیاهو بازه هایی هم هست که انگار بخواهند موضوع مورد مناقشه را مقاله کنند مداام درحال بازبینی جملات و کلمات و عبارت ها هستند و گاه ده بار یک ماجرا را از اول ویرایش می کنند و دوباره تعریف می کنند .. کلاً دنیایی ست درون ِ کم حرف شده ی این روزهایم ..
خیلی وقت ها دلم میخواهد آن نسخه های آخر بازبینی شده را پیاده کنم جایی .. مکتوب ..
از خیلی چیزا خوشحالم ..
از خیلی چیزا غمگین ..
به خیلی چیزا امیدوارم ..
از خیلی چیزا نگران ..
مجال و حال گفتن نیست دیگه
بعد ازین همه بحث و بررسی این مدت ..
این امتحانم گذشت ..
من رفتم دیگه واقعاً بسوی امتحانات پایان ترم..
فرض کنید که یک کاندیدا تمام آنچه که شما را قلباً شاد می کند میگوید ..
بعد شما کاملاً حس می کنید که این دقیقاً همان چیزی ست که آرمان همیشگی شما بوده است .. ولی هنوز با منطقتان درگیرید .. با وجود تجربه ی تلخ 4سال گذشته و عدم میل مطلق به 7 تای دیگر برای اینکه دلتان نکند گیر بیندازد شمارا هی می روید می خوانید از همه و هی نقدهای بقیه را می خوانید که منطقاً قانع بشوید که این درست نیست و نباید احساساتی شد و خیلی عاقلانه رای ندهید به او - مثل خیلی ازعقلای این روزها- .. بعد هرچه بیشتر بخوانید بیشتر قانع بشوید و از صمیم قلب آرزو کنید که کاش مردم پذیرش این آرمانها را داشتند و او رئیس جمهور می شد و همانی هم باقی می ماند که تصورش را داشتیم .. و ما به واقع می رسیدیم به خیلی از چیزهایی که آرزوی ما بوده است همیشه ..
بعد لجتان بگیرد از خودتان که چرا این حرف ها و شعارها را کنار نمی گذارید و خیلی منطقی دو دو تا چهار تا نمی کنید که الان قیمت نان و پنیر است که درد مردم است ولاغیر و فقط یک آدم میانه رو* را میخواهند که دلار را پایین بیاورد و نان بدهد به آنها .. و گذرنامه شان را معتبر کند و روزنامه های توقیف شده و زندانی های سیاسی را آزاد کند و کلاً هی آزاد کند و هی اقتصادمان هم خیلی خوب بشود و هی روابطمان با همه کشورها خوب بشود و هی به همه لبخند بزنیم ..
بعد در یک لحظه اصلاً قید همه چیزرا می زنید که بابا کلاً اصلاً بی خیال! تجربه ثابت کرد که هیشکی ارزش جدل و دفاع کردن نداره و مگه از انتخابات قبل چی شد عایدمون و الخ .. اصلاً به فکر رای سفید هم بیفتید حتی!!!!
بعد باز هم هی یکچیزی به شما بگوید که این شاید همان فرصتی ست که اگر از دست برود شاید یعنی چندین قدم به عقب و .. شاید دیگر نباید منتظر چنین کسی انقدر مشابه آرمانهایتان باشید و ..
گفتند حتماً خدا دلها را به سمت کسی هدایت میکند که باید و شایسته تر است .. ولی من چرا هرلحظه شاکی تر میشوم از هدایت دلم و انگار بزور میخواهم بکشانمش بسمت مثلاً عقلانیت و منطق!!!
* عجیب گفتند: راه رفتن میان حق و باطل میانه روی نیست!
و اینجا شاید شاعر داره خیلی هم چیز بی ربطی میگه اما حقیقتاً :
از هر طرف که رفتم .. جز وحشتم نیفزود ..
لطیف نمازی که پشت شما خواندیم.. توی این خانه ی لطیف تر .. با سه صف .
و این همه قریب بودن و مهم بودن را من کی می توانستم تصور کنم ؟ ..
و این همه حرف خوب را .. که بر دلم بنشیند ..
دوم دبیرستان که بودم بادمه ،همش حالم گرفته بود .. یه کلافگی و دلخوری مداوم انگار دسک تاپ روزهام شده بود ..
هر کی ام که حرف می زد باهام متهم میشد به اینکه منظورمو اشتباه فهمیده و اصلا هیشکی منو نمی فهمه و ..
انگار آسمون سوراخ شده و همه ی غم های عالم رو سر من ریخته بود ..
انقدم خودمو جدی می گرفتم که انگار مثلا واقعا چه اتفاق وحشتناکی افتاده برام .. دقیقا حال ِ یه دوره ای از این بچه دبیرستانی ها ..
حس می کردم کم کم دارم افسرده میشم .. یعنی یه طوری که اگه یه روز می خندیدم و خوشحال بودم بچه ها تعجب میکردن ..
تو ذهن بقیه داشت این شخصیت همیشه ناله ام شکل می گرفت .. داشت بد میشد .. داشت اونی میشد که نمی خواستم ..
پست های عاشقانه و آن غزل ها را که میخوانم ..
به ادعای قبلی ام شک میکنم اما هنوز مطمئن نیستم..
شاید هم تاثیر جراحی این اولین "عقل" م باشد .. در سن 19 سالگی!
به هر حال، مسئله ی بغرنجی ست !
می تواند طرح صدها پایان نامه باشد .. ..
با اینکه زیر بار این امتحان فیزیولوژی و ژنتیک کمرم درحال شکستن است، اما انقدر که فکرم را مشغول کرده نمیتوانم ننویسم .. و بی ملاحظه می نویسم .. این اواخر بیشتر از همیشه با چیزهایی که میبینم به این فکر میکنم که چرا انقدر شخصت پسرها بطور غالب -اگر خیلی بخواهم محترمانه عرض کنم- بی بخار و پرت اند .. معدودی هم که "فکر" و دغدغه و انگیزه دارند دو دسته اند .. یا بدجوری گم شده اند و آشفته اند و نمیدانند چه کنند .. یا خود را درگیر کارهایی می کنند که به خیال خودشان خیلی والا و ارزشمند است و البته شاید هم که باشد اما .. این کارهای اساسی و ریشه ای و پایه ای را که روی زمین مانده اگر شماها به دوش نکشید من باید به دوش بکشم؟!!!!!!!! مفهوم "غیرت" و "مردانگی" و این همه چیزها را نمی دانم چرا نمی بینم؟ شاید فقط من نمی بینم .. حتما من نمی بینم ، حتما یک جاهایی هستند بالاخره .. اگر نبودند که تا الان باید جمع میکردیم می مردیم همگی با هم!
گاهی خودم را برای این تعلل ها و به کوچه ی علی چپ زدن ها اینطور توجیه میکنم که روند بزرگ شدنشان طولانی تر از ماست چون اگر اینطور هم نباشد پدید آمدن این همه شخصیت بزرگ توی تاریخ که اغلب از آقایان هستند واقعا قانع کننده نیست ..
صرفا یک خلاء باعث ایجاد این توهم میشه بنظرم ..
یعنی باور میکنی خیلی سعی کردم یجور دیگه بهش نگاه کنم؟
نشد آقا نشد .. آخر بررسی هر عاشقانه ای به هیچی جز اینکه یک خلاء باعث ایجاد این قضیه میشه نرسیدم.
حالا خلاء هر کسی متفاوته .. ولی شرط می بندم اگه اونو براش رفع کنی اصلا یادش نمیاد که آره .. یه روزی..
سالها فاصله دارم؟ قرن ها فاصله دارم از ایده آل هام ..
از روزی 4 ساعت خوابیدن و 20 ساعت کار کردن و فکر کردن ..
از تلف نکردن حتی یک دقیقه ام ..
از آرزوی محاسبه کردن خودم قبل از خواب و نوشتن بزرگترین گناهم که چیزی شبیه این باشد:
"امروز 10 دقیقه حواسم به تو نبود .. 10 دقیقه وقتم را کشتم .. "
شب ها که دور هم جمع می شویم و شمرده شمرده معراج السعاده میخواند برایمان ..
بیشتر به عمق فاجعه پی می برم .. به اینکه از ایده آل های تو هم .. سالها فاصله دارم .. قرن ها ..
با تمام این حرفها هر شب هنوز به خیال و امید این می خوابم که فردا مثل امروز نیست .. فردا من کسی هستم که فقط به ایده آل هاش فکر می کند و کار می کند .. به ایده آل های تو .. حتی اگر فردا شب هم از محاسبه کردن خودم شرمنده شوم و باز هم سرافکنده شوم .. فکر این ایده آل ها و آرزوها رها نمی کنند مرا .. باز به فردا فکر می کنم .. خوب یا بدش را نمی دانم .. تکرار زندگی ما هم اینگونه هاست .. فرق من ٬ شاید هم زجر من بیشتر این باشد که می دانم چه باید کرد .. فهمیده ام کدام راه را باید دوید .. کدام مقصد ارزش جان دادن دارد اما .. اما زنجیر دست و پاهام هنوز سنگین تر از این حرفهاست ..
اما شما ! .. شما که دست و بالتان رها تر است .. بسم الله!
حالا حالا ها خانه نمی روم .. تشت را پر از آب گرم می کنم .. پودر را دور تا دور توی آب می ریزم .. یک دو سه .. ده تیکه لباس می اندازم توی تشت .. چند بار می آیم چنگ بزنم٬ نمی شود .. دستهام کم می آورند .. به خودم که می آیم می بینم دارم لگدمال میکنم لباس ها را .. یک دو سه .. چرکشان خوب خوب در می آید اینطوری .. آها همینطوری خوب است .. محکم تر .. یک دو سه .. خوب خوب چرکشان درآمده .. خوب خوب .. انگار باور نمی کنی آن لباس های نه چندان کثیف ظاهری این همه چرک پس بدهند .. شاید هم فقط رنگ پس داده اند توهم زده ام .. نمی دانم
یا هر بار پا زدن انگار می شنوم :
چرک دلم .. چرک دلمّ چرا در نمی آید؟!
آنقدر درگیر فلسفه و منطق و اثبات و ادله ی عقلی و بندرت نقلی می شویم ..
که رقّت قلبم را وقتی روبروی بارگاهش می ایستم و اذن دخول می خوانم فراموش می کنم ..
یعنی این را خودم نفهمیده بودم .. این را وقتی یادم انداختی که وقت ِ جوشن خواندن دیگران و اشک ها و راز و نیازهایشان ما داشتیم از امکان تشکیک توی فلان حکم و دلیل نپذیرفتن توجیهات فلان آقا در برابر فلان شبهه بحث می کردیم فهمیدم ..
من حس می کنم حتی حرف زدن از این اتفاق دوست نداشتنی هم خوب نیست ..
دلم یقین می خواهد .. ایمان قلبی .. شور با شعور .. و خیلی چیزهای دیگر ..
تنها دردت اینست : طوری قضاوتت کنند که "تو" نباشی ..
حتی همین را هم باید به کلی بیخیال شد چراکه نه توانش هست و نه وقت آنکه همه ی آدمها را توجیه کنیم که "ببین! اینی که فک میکنی نیست بقّرآن!" .. البته که آنها هم الاف نیستند که من زرت و زرت بروم بگویم"ببین! اینه ماجرا!" .. القصه همه دوست داریم بیشتر قضاوت کنیم و حوصله ی "شنیدنمان" سالهاست که ته کشیده ..
یعنی اگر میخواهی راه خودت -که به آن مطمئن تری تا باقی راهها- را بروی بی که هی سست شوی و گمان کنی که "وای حالا چی فک می کنن .." انصافاً باید یاد بگیری خیلی جاها بگویی "بجّهنّمم!!"
.
.
خلاصه که .. کاش بودی الان ..
جای این همه کمیت بی کیفیت ..
کاش منم از بچگی دلم میخواست دکتر شم ..
چقدر دنیام قشنگ میشد الان ..
کوتاه و خلاصه بودن خیلی وقت ها تو را راضی تر نگه میدارد تا بنشینی کلی حرف بزنی و هی تایپ کنی و آخرش هم بگویی: چرا دارم اینارو میگم آخه؟ و اتفاقا یشتر به تو فرصت تغییر و انکار یک قسمت دوست نداشتنی از حرف ها و شخصیتت را می دهد ..
اینجوری هاست که ما هی تایپ می کنیم بعد یا همه ش را پاک می کنیم یا ترجیح میدهیم ثبت موقت کنیم تا اینکه همه بفهمند چه روان پریشی داریم ..
بی ربط: بعضی ها لحظه ی اول خیلی خوشگل به نظر می آیند .. جذاب یا مثلا از نظر ظاهری توی ذهنت شاید لایک شوند .. بعد بعضی از همین ها کافی ست اولین برخورد را ازشان ببینی .. یک چیزی توی مایه های همین که کافی ست طرف دهنش را باز کند و چار تا کلمه حرف بزند .. یعنی انقدر این تاثیرگذار است که اگر این دهن بازکردن کار را خراب کند آن تایید ظاهری اولیه ی توی ذهنت خیلی راحت فرو می ریزد و اصلا بعداً هم که طرف را می بینی فقط یاد فلان برخورد می افتی و هیچ ظاهرش دیگر به چشم نمی آید ..
بعد این برعکس هم هست ها .. که خیلی من دوست تر میدارمش .. که یکی نه از روی ظاهرش بلکه بتدریج از روی رفتارش توی ذهنت لایک شود .. مثل خیلی ها که اول سالی به چشم نمی آیند و کم کم رو می شود که عجب! تو کجا بودی تا حالا؟!
..
اصل مطلب:
مرز روانی بودن
با داشتن رفتارهایی که نیاز به مشورت با روانپزشک یا روانشناس دارد کجاست دقیقاً؟
(این الان دغدغه و سوالمه واقعا! چرا همه فک می کنن یه چیزی گفتم که گفته باشم .. یا حس می کنن دارن شعر میخونن مثلا .. می بینن و میرن .. شما که قرار نیست منو جدی بگیرید اصلا چرا میاید؟!)
با ربط: یک کمی هم درس بخوانیم .. ..
استاد سام می گفت وقتی یک نفر آلزایمر می گیرد -مثلا یک پدر پیری - بهتر است بچه هایش یکهو محبتشان گل نکند که مثلا این چند صباح باقی مانده پدر را ببریم پیش خودمان .. چرا که اگر مثلا توی خانه ی خودش که سالها آنجا زندگی کرده بماند حداقل بلد است برود دستشویی و آشپزخانه و برگردد اتاق خوابش .. حتی شاید بتواند تا سر کوچه شان هم برود و برگردد ..
ولی وقتی بردید خانه خودتان وقتی میخواهد برود دستشویی باید نشانش بدهید کجا برود .. دفعه ی بعد هم که خواست برود باز هم باید بهش بگویید: پدر! دستشویی آنجاست !