مردن پیش از مرگ ..
توی همین چند هفته که داشتم رکورد می شکستم از جا گذاشتن وسایلم و یادم رفتن حرف و سفارش بچه ها و گم کردن شناسنامه و کلید اتاق و کارت سلف و ..
دیروز ولی آخرش بود که کیفم را با آن عظمت گم کردم ..
واستاده بودیم که کل کل دوستان همکلاسی سر اینکه کدام گروه بافت عملی را ساعت اول برود تماشا می کردیم که کلافه شدم و دست سپیده را گرفتم که بیا بریم .. بعد از یک ساعت نوبت به ما رسید ..
القصه اینکه بس که آدم توی راهرو نشسته بودند و وسایل زیاد بود من هرچی داشتیم جمع کردم و رفتیم رختکن به روپوش عوض کردن و خلاصه وقتی کلاس با همه ی حواشی آن تمام می شود این منم که هی می گردم که کیفم را پیدا کنم زودتر و برویم راه آهن که از قطار جا نمانم .. اما کیفی نیست که نیست .. دانشکده را زیر و رو می کنیم با محبوبه و سپیده و اثری از کیف پیدا نمی کنیم ..
من رفته ام طبقه پایین را بگردم شاید توی رختکنی جایی مانده باشد که محبوبه بلند بلند صدایم میکند که : نگرد.. بیا !
میروم بالا که می بینم سپیده ریسه میرود و اطلاعیه را نشان می دهد که یک جنابی بنام گرایلی کیفی پیدا کرده و الخ .. ساعت اداری هم تمام شده و همه رفته اند و من مانده ام بدون کیف که دارم برمیگردم تهران ..
ادامه ی قصه طولانی ست .. نکته همانجاست که وقتی سپیده میگوید بیا اتاق ما مثلا یک چیزی بخوریم.. محبوبه هم اتاقی عزیز سپیده را توجیه می کند که:
"ببین! اگه عاطفه بیاد اتاق شما نمی دونه کجا بشینه وسایلشو کجا بذاره در کجاست پنجره کدوم وره .. بخواد بلند شه دوباره بشینه باید صندلی رو نشونش بدی .. بذار همینجا بمونه حداقل میدونه تختش کجاست کمدش کدوم وره .. از کجا باید بره بیرون .... " جماعت شنونده ریسه می روند و من تماشایشان می کنم .. یعنی درین حد که توانایی دفاع از خودم را هم ندارم .. با پرتاب بالشی حتی .. بالشم کجاست؟!
..