چای ترش
بعد از نا امیدی از مسئولین عزیز و همیشه پشتیبان ِ دانشگاه بالاخره با کلی پیگیری از طرف خود بچه ها برای آمدن خانم ِ حاج آقا توانستیم اسکان بگیریم .. اگر خودشان قبول کنند همینطور مرامی بمانند درحالیکه یک هزار تومانی نداریم که بدهیمشان و این شروع محرم را با ما ادامه دهند نمی شود که خانمشان تنها بمانند .. برادر ساره کوچولو ، توی راه است .. و من هنوز توی شبهه ی " هر آنکس که دندان دهد نان دهد" مانده ام ..
با همه ی این ها نذر می کنند 20 هزار تومان برای ما چیپس بخرند، یک سرکه ای اش را که به اصرار بچه ها برمی دارند می گویند: "تا حالا دیده بودید آخوند چیپس بخوره؟! "
خیلی روی ما حساب می کنند و من هر روز جای اینکه خوشحال تر شوم رنجور تر و ترسیده تر میشوم و نمیدانم چه اصراری دارم که از اشتباه درشان بیاورم .. یا اصلا جدی نگیرم وقتی که میگویند خیلی سفارش شده اید .. و ما هرچه می گردیم پیدا کنیم کسی راکه سفارش ما را کرده جز مشتی مسئول که هر روز درگیر و دار و رفت آمد اتاق هاشان هستیم کسی را پیدا نمیکنیم که سفارش ما را کرده باشد .. که آنها هم اگر خیلی منصف باشند احتمالا فقط دیگر نمی خواهند ریخت ما را ببینند و من سعی میکنم نشنیده بگیرم این جدی گرفته شدن ها را، همینطور که بقیه ..
این اتاق تمیز ماست که بعد از شایعه ی حضور جن دیشب و قفل شدن کاملا بی دلیل در اتاق و رویت جابجایی برخی وسایل بعد از شکستن در توسط آقای غریب ، به این وضع در آمده، "سین" از اتاق کوچ کرده به نمازخانه و "میم" لابد توی راهرو درحال تثبیت فیزیولوژی های به سرعت ِ برق خوانده اش است که کارگاه فردای حاج آقا را بخاطر سلول نخواندن از دست ندهد ..
و منی که اینجا تنهام و تهدید شده ام که فردا حق شرکت در هیچ چیز را ندارم و همینجا باید بمانم و سلول بخوانم .. حال که یک کهکشان رشد را خاطر یک سلول لعنتی باید فراموش کنم ..
سکانس آخر امشب:
چای ترش بخار کرده / جزوه های فیزیو /گایتون / لب تاپ باز و این صدا که چ دوست دارمش :
خداحافظ زمین و تاب و تب ..
دست زیر چانه و خیره بر حجم -نگنجیدنی در ذهن- مانده .. قلب/ سلول/خدا خیرت بدهد که بیخیال گردش شدی/ ..