اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۵۵ ب.ظ

دوســـــت (بتأکید سین! )

"دوست" را آن میدانم که از بودنش خوشحال باشم و از نبودنش غمگین .. کسی که وقتی باهات حرف می زند حداقل سعی می کند بفهمد چه میگویی .. رسیدن ِ تو را به ایده آل هایی که توی ذهنت ساخته ای می خواهد و اگر آنها را "خیر" بداند هُلت می دهد بسممتشان! هم اینکه بودن و نبودنت برایش توفیر دارد نه اینکه برای راحت شدن از شر تو و فکرمشغولی که برایش آورده ای قیدت را بزند و بخواهد که نباشد .. کسی که وقتی می خواهم برایش هدیه بخرم یک نصفه روز نروم بازار و از ذیق وقت بالاخره یک چیزی گرفته باشم .. کسی که می فهمد "عشق" مال ِ دوستی نیست و تنها دلهره و عذابش آن را خراب می کند .. حرفش را با تو نه اینکه راست و پوست کنده حداقل طوری می زند که بفهمی اش نه اینکه آنقدر با کنایه و تعبیر بپیچاند که تو هم نفهمیده باشی و او هم از نفهمیدنت دلخور! .. کسی که هیچ تصور بی عیب و ایده آلی از تو ندارد و تو هم نداری .. اما اگر راهی برای نداشتن بعضی عیب هات به ذهنش رسید حتماً یکجوری بهت می فهماند .. تو را برای خودش نمی خواهد و "دوست" های تو را هم دوست دارد..
با اینکه لغت نامه ی عرفی دنیای الآن شبیه لغت نامه ی من نیست و می بینی یک نفر حتی 150 تا فرند هم دارد که کلاً دوستهاش هستند .. بعضی هم لغت نامه های عجیب و غریبی دارند و پیشوند و پسوندهای بسیاری برای همین "دوست" ساخته اند .. به هرحال من همینقدر ساده فکر می کنم .. و اینطوری هاست که چهار پنج تا دوست بیشتر ندارم و بقیه آشناهای من هستند که خب بد نیستند ولی "دوست" هم نیستند (بتاکید سین!) .

عین. کاف.
دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۵۹ ب.ظ

تنهایی..



تنهایی را دوست تر دارم. نمی دانم برایش زمانی متصور هستم یا نه.. تنها می دانم که تنهایی و دوری از شهری که برایم پر است از دغدغه ها و نگرانی های دائم و هولناک .. خیلی بهتر است .. اینطور می شود که غروب سومین روز از شروع ترم را نشسته ام روی تخت جدیدم توی اتاق جدیدم در خوابگاه سوت و کورمان. شماره را که می گشتم اتاق را پیدا کنم تازه فهمیدم اینجا اتاق الف است که 5ترم پیش دقیقاً وقتی که پیدایش کرده بودم گذاشت و رفت .. و تختم دقیقاً همان تخت است.. و چیزی که از این تخت یادم هست کتاب خواندن های تا نیمه شب و باز هم کتاب خواندن ها و فکر کردن ها و فکر کردن هاست .. و چیزی که از این اتاق یادم هست سفره ای ست بی منت. کوچک و مرتب. با دو بشقاب و یک غذای خانگی. نمک و ماست! و چ ساده و دوست داشتنی و خواستنی.. از سفره انداختنت تعجب کرده بودم. گفته بودی: ما اینجا داریم زندگی می کنیم. نیومدیم که دوماه مسافرت .. ولی تو آمده بودی مسافرت.. و توی آن سفرت زندگی کردی.. و ما که اینجا زندگی می کنیم هنوز شبیه مسافرها هستیم.. یک صفحه آمدم از این گفتنی ها سیاه کنم که آه و آه! گذشتم ، بگذریم ..
و درحالی به خواندن "سفرنامه دوست قدیمی ام" * از لب تاپ مشغولم که صدای هیچ موجود زنده ای به گوش نمی رسد.. و از پنجره هم تا چشم بی عینک من کار می کند بیابان است ..
و چه قدر حالم خوب است. و چقدر خواندن حالم را بهتر می کند. و چقدر فکر کردن به چیزهایی که دوست دارم ..
کتاب های میکروب شناسی جاوتز و مورای روی میز است. سه جلسه عملی باکتری را گذرانده ایم. امروز محیط کشتمان آماده شد و من هنوز فکر میکنم این اتوکلاوی که شبیه دیگ زودپز است و کارش استریل کردن است پس چه ربطی دارد به آن اتوکلاو شبه مایکروویو آزمایشگاه زیست دبیرستان که میم پتری های حاوی باکتری ش را می گذاشت توی آن رنگ آمیزی می شدند. بعد از عمری هم آمدیم سرکلاس یک سوالی بپرسیم که استاد مارا بجمله ای ضایع فرمودند: " اون حتماً یچیز دیگه بوده باسم اتوکلاو غالبتون کردن!!" ..
و امروز کلاسهای فردا و پسفردا کنسل می شوند. همه بلیط برگشت می گیرند. من اما برایم فرقی نمی کند. پتوی همسفرم –تحفه ی دوستان- را کف اتاق پهن کرده ام. تقویم و دفتر و کتاب و لب تاپ و همه چیز را گذاشته ام کنارم. کارهای عقب مانده ی تابستان را لیست میکنم .. و خروار برنامه ریزی هایی که باید انجام دهم ..
اینطوری هاست که ما ترم پنجی شده ایم..

*سفرنامه ی بسیار زیبا و مفید ِ رفیق شفیق "ح" از یک سفر خیلی خوب.

(توصیه میشه به تنی چند از دوستان!)

عین. کاف.
يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ب.ظ

..

دلم روضه میخواهد .. عجیب ..
عین. کاف.
جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ

این نیز .. بگذرد ؟!

نمی گذرند این روزهای لعنتی .. نمی گذرند..
عین. کاف.
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۱۳ ق.ظ

خوف و رجا؟

گاهی فقط یک قدم، یک حرف، یک اتفاق .. فاصله داری با اینکه زندگیت بالکل نابود بشه .. و گاهی بطور ممتد توی استرس پیش اومدن این یک قدمی ..
و بعدش رو می بینی وقتی چیزی برای از دست دادن نداشتی چسبیدی به زمینو زل زدی به یه نقطه.. و هیچ دلیل قانع کننده ای نمی بینی برا اینکه از جات بلند شی .. هیییچ دلیلی ..
.
.
.
.

.

.
دلش میخواهد بخوابد این روزها .. وقتی بلند شد کسی روی سرش باشد که لیوان آبی برایش اورده .. که می پرسد: "خواب بد دیدی؟ خواب بود همش .. عب نداره !" .. بعد دلش میخواهد نفس راحتی بکشد به عمقِ تمام روزهای بدی که توی خواب دیده..

عین. کاف.