این یک تراژدی ست.
این یک تراژدی ست. قدم هایم سنگین است. اما بسمتشان می روم. حالا رسیده ام و به شیشه نگاه می کنم. بیشتر از بیست جفت چشم زل زده اند توی چشمهایم. مظلومانه/ ملتمسانه .. شاید هم .. کینه ورزانه .. . روپوش سفیدم برایشان خاطرات خوبی را تداعی نمی کند. شاید آن یکی را که دیروز بردند و بازنگرداندند جفت ِ یکی از همین چشمها بوده باشد. با این حال دستکشها را دستم می کنم. برخلاف خیلی از بچه ها با این قسمت مشکلی ندارم اما حتی فکر کردن به قسمت دوم ماجرا دست و دلم را ریش می کند. من چه کار دارم می کنم؟ .. دست برده ام توی شیشه ای که تهش را آب و لجن ها پوشانده اند. خیلی سریع یکی از خوش آواز ترهایشان را توی مشتم می گیرم. می گویند نرهایشان فقط می خوانند. خودش را توی دستم باد کرده است. و قور قور می کند. مثلاً میخواهد من را بترساند. می برمش بسمت سینک آزمایشگاه. کف دست دیگرم میگذارم . دست هاش را زیر انگشت نشان و پاهایش را زیر انگشت کوچکم نگه می دارم . انگشت شستم را که پشت گردنش بگذارم مهار می شود. اما از تک و تا نمی افتد. اینجا قسمت دوم ماجراست..