اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۱۸ ق.ظ

حدیث نفس..

روزی روزگاری یکی از آدمهای روی این زمینت دل بست به دیگری .. نه اینکه دل بسته باشد فقط انگار یکی را پیدا کرده بود که می توانست برای او خودش باشد و کنار او قصه ی روزمرگی زندگی را فراموش کند. سرمست و خوشحال از این یافته اش روزها می خندید و به شوق او شب می کرد و شب ها از دوری یا غصه ی او اشک هاش هم پایین می ریخت ولی این خنده و اشک ها رنگ واقعی به زندگی اش داده بود.. رنگی که راضی به آن بود و لااقل خوشحال از گذشتن روزهایی که مجبور بود فقط شبیه دیگران زندگی کند و از صبح تا شب لبخندهای پت و پهن و گاهی ملیح تحویلشان دهد و یک مشت "عزیزم،جانم" توخالی خرج همه کند که مقبول افتد فقط و همه بگویند که  به و چه! عجب آدم اجتماعی خوبی است.. اگر درسش هم خوب باشد و صبح ها ورزش کند و شب ها قبل خواب مسواک بزند که دیگر خیلی ادم معمولی خوبی است.. اگر بلد باشد حافظ بخواند و چند شعر هم از بر که آدم حتا چند بعدی خوبی محسوب می شود.

این وسط ها یک گپ بزرگ می افتد بین ماجرا ..

فضایی که نوشتن از پس آن برنمی آید و هیچ چیز گویای روزهایی که بر این آدم ساده دل گذشت، نیست .. نه اینکه بگویی حق مطلب ادا نمی شود و این حرفها .. نه! اینکه یک اتفاقاتی آنقدر عجیب و غریب اند که نوشتن ندارند.. و لایه های شخصیتی بعضی آدمها آنقدرها پیچیده است که هیچ روابط منطقی بین وقایع مربوط به آنها و زندگی واقعی پیدا نمی کنی ..

و بازهم آنقدر روزهای عجیبی بر این آدم می گذشت که از نوشتن و حرف زدن افتاد کم کم .. که نمی دانست چه بگوید و بنویسد و اصلاً چه می شود گفت و نوشت .. که به سکوت و بی تفاوتی دچار می شد که بتواند هنوز مثل ادمهای عادی روزگار بگذراند و .. کم کم بزند قید همه چیز را و برسد به اینکه چیزی که پیدا کرده آنقدر متفاوت و عجیب هست که تاب نیاورد و ترجیح بدهد به جمع زندگی آدمهای معمولی برگردد و به همه لبخند بزند و مسواک هم اگر نزد درسش را بخواند و برای زندگی اش برنامه ریزی داشته باشد که همین آدم متوسط موفق را بماند لااقل ..

کلاً از هر زاویه ای که به قضیه نگاه کنی و هر نتیجه اخلاقی که بخواهی برای داستان بگیری..  برای هزارمین بار شاید به این نقطه می رسی که درگیر آدم ها شدن کلاً آخر و عاقبت ندارد که آدمها محدودند.. عاجزند..

و بعد از هربارخطای دوباره .. باز میفهمی که سرد و منطقی بودن شاید خیلی خیلی بهتر از وجود تکه تکه ی شده تو و کلی بافت نکروز شذه ی مغزی و کاهش این حجم از ظرفیت تنفسی یک آدم باشد ..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۳۰
عین. کاف.

نظرات  (۲)

چقدر دلم برای شنیدن صدای خندت از ته دل تنگ شده نه تنگ، ارزو شده... 
حالا ببین مسواک نزدنشو چه فلسفی میکنه...
نویسنده:
اینجور آدمایی هستیم : )

دیدگاه شما

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی