این یک تراژدی ست.
این یک تراژدی ست. سوزنی طویل را که دسته ای چوبی دارد و بیشتر به میخ می ماند می دهند دستم. علیرغم دست و پایی که می زند و تلاش بی وقفه ای که برای رهایی می کند .. باید این میخ مانند را از پشت سر وسط چشمان وزغ بخت برگشته، کمی عقب تر .. فرو کنم . هنوز تمام نشده .. بعدتر آن را بچرخانم بسمت جلو و مغزش را بصورت دورانی تخریب کنم .. بعدترش بیایم سمت نخاع و آن را هم له و لورده کنم .. آنقدر که هیچ رفلکس عصبی برایش نماند. اینکه هرچه دستت بلرزد و تخریب را تمام و کمال انجام ندهی زجر و دردی را برایش خریده ای در مراحل بعدی که از پاره کردن پوستش و در آوردن هر عضو به تناسب هر آزمایش گرفته تا قطع عضو و کندن پوست و درآوردن عضلاتش .. بعدترش بدلیل زنده بودن قلبش و بازیابی برخی رفلکس ها ممکن است حیوان نمیرد و توی سطل زباله بپرد .. پس بعد از پیت کردن مغز و نخاع قلبش را قیچی و بسمت سطل زباله روانه می کنیم..
هنوز دسته ی چوبی در دستم می لزرد. گذاشته ام بین چشمهاش ولی هیچ توانی برای فشار دادنش ندارم. حیوان زیر دستم تکان می خورد و سعی می کند حتی از لمس این شیء تیز کنار بکشد. تک تک سلولهام مرتعش است .. صدای بچه ها را گنگ و نامفهوم می شنوم که " زود باش دیگه همه ی گروهها پیت کردن بابا .. " .. بغض تا سر حد گلویم آمده .. سعی می کنم چشمهام را ببندم و دستم را فشار دهم ..
این یک تراژدی ست.. حتی زیر بار فشار بچه ها وقتی مجبور می شوم یک میلیمتر سوزن را فشار دهم و از پوستش به سختی جمجمه اش برسم دستم شل می شود. صدای قرچ وحشتناکی چشمهام را باز می کند. چشمهایی که خیس خیس اند و چهره ای که از شدت نارضایتی تا حد ممکن درهم است.. خون روی پوستش را که میبینم طاقت نمی آورم .. گلوله گلوله اشک هام پایین می چکند . سوزن را می اندازم و وزغ را می سپارم به دیگران و فقط میتوانم بگویم: نمی تونم. نمی خوام .. نمی تونم ..
این یک تراژدی ست. نمی دانم استاد این صحنه را دیده یا نه . اما من بسمت سطل زباله رفته ام، دستکشها را پرت کرده ام داخلش .. همانجا ایستاده ام های های گریسته ام .. و از همه شان متنفر شده ام..
یاد اولین جلسه ی فیزیو عملی که استاد این روش وحشیانه را توضیح می داد می افتم. و بحثی که با استاد سر اینکه واقعاً چه ضرورتی دارد و به کجای آینده ی پزشکی من می آید این سلاخی .. و جواب استاد وقتی که گفتم : "انگار که ناخن بکشند روی دیوار .. روحم رو اذیت می کنه واقعاً ، اینکه انقدر آگاهانه بهش آسیب بزنم و اونم تو دستم زجر بکشه .." گفت: " خانوم رقیق القلب! لابد ما هم هیولاییم دیگه .. من میخوام شما دستو پا چلفتی بار نیاید.. پس فردا تو بیمارستان .. .. "
و آنقدر بافت و بافت که به کارتان ما آید اما ذره ای قانع نشدم که اگر من پس فردا بخواهم دل این را داشته باشم که جان کسی را نجات دهم باید الان دل این را داشته باشم که این وزغ نگون بخت را اینقدر وحشیانه بکشم .. ؟
این یک تراژدی ست .. و من نمی دانم چ بر سر روحم خواهد آمد وقتی که یک پزشک شده ام ..