اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

نو شدن زمان می برد ..

اینجا ..

از آنجا شروع شد که من گفتم:
من اینجا -یعنی توی این فضای مجازی-
بیشتر خودم هستم ..
و شنیدم:
خب خودتان را عوض کنید،
خودی که به درد خدا نخورد، بی خود است ..
گفت خودش را می گوید اما ..
من را می گفت.
و از آن روز این قصه آغاز شده است
و این داستان ادامه دارد ..

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ب.ظ

یکی چشمش به توئه ..

.

روزهای خوبی نبودن اصلا .. دنبال این مشاور و اون مشاور .. روانشناس .. روانپزشک ..

.

.

این دوره رو خیلی ها میگذرونن  .. یه دوره ی کودکانه ست ولی بعضیا تو بزرگیشون تجربه ش می کنن ..

طرف ادا درنمیاره ها .. واقعا حالش بده، اما مشکلش اینه که نمیفهمه "بد" یعنی چی ..

ناراحتی یعنی چی .. غم و غصه واقعا چیه .. بدبختی چقد عمق داره ؟! ..

.

.

میدونی کی این دوره تموم میشه؟ .. کی میشه که بخندی به اون روزاتو بگی چقددد بچه بودم .. چقد کم تجربه بودم ..؟! ..

وقتی یه مشکلات گنده ای پیش بیاد واست .. یا ببینی تو نزدیکات .. وقتی یه غم و غصه هایی ببینی که واقعا "غم" اند ..

واقعا "رنج" اند و اونوقته که خجالت میکشی به دردهای خودت بگی:"درد" ..

.

وقتی هم که تو یه موقعیتی قرار می گیری که یکی داره روت حساب میکنه .. یعنی داره نگات میکنه که الان تو  چی کار میکنی؟ .. راه حلت چیه ..

مثل مامان بابا ها که در مقابل بچه هاشون ترس و شک و درموندگیشونو پنهون میکنن .. 

چون میدونن امید بچه این باباست فقط .. این مامانه فقط ..

قهرمان زندگی بچه ها مامان باباشونن .. کسایی که همه چیو میدونن و اشتباه نمی کنن ..


و تو در اوج درماندگی هم که باشی .. نمیزنی زیر گریه .. قیافه ی آدم های مسلط به خودت می گیری .. یعنی مجبوری .. این مجبوری بزرگت میکنه خیلی وقتا .. میدونی اگه بشکنی، اون نابود میشه .. میدونی اگه تورو ناامید ببینه تموم میشه ..

.

.

میدونی اینجور موقع ها .. یه دردهای خیلی عمیق تری رو، یه مشکلات خیلی سنگین تری رو .. یه طوری تاب میاری که باورت نمیشه ..

باورت نمیشه ..


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۹/۱۱
عین. کاف.

نظرات  (۲)

امروز خواستم بعد دانشگاه بهت زنگ بزنم و بگم چقدر داغونم..

بگم خستم.... بگم میشه برا مدتی این همه بار رو که رو دوشمه یکی دیگه به دوش بکشه مثل "ف" و من به یاد پارسال فقط استفاده کنم؟؟ فقط مخاطب باشم؟ جای همه ی عالم و آدم فکر نکنم؟

ولی دقیقا یه حسی مثل تیتر پستت جلوم رو گرفت..

حسم بهم گفت: میخوای اعتراف کنی (همین چیزایی که میدونی دیگه..)تو رو به جایی رسونده که بگی: داغونییییییییییی؟؟؟

بعد حتما عمه ی من میخواد بیاد یه روزی ،یه روزی بین کوهی از مشکلات و شک ها و تردید ها و پوست موز هاای که نفس زیر 

پات میندازه! نوای هل من ناصر....بهترین بنده خدا رو جواب + بده (تو که میدونی شعار نمیدم و احساسی نشدم؟)

 

به خودم گفتم :    " جمع کن خودتو"   درست و حسابی هم 

جمع و جور کن!  بس دیگه هر روز یه مدل تیریپ غم برداشتن..

الان دیگرانی چشمشون به توئه که توقعشون این نیست که

فقط دختر خوبی باشی! انتظار فرا تر از این حرفاست... 

نویسنده:
:(
دوره ی "فقط دختر خوب بودن" .. "فقط پسر خوب بودن" دیگه سراومده ..
کاش می فهمیدیم .. کاش می فهمیدن ..
۱۹ آذر ۹۱ ، ۰۳:۰۶ سید محمد رضی زاده
زندگی یعنی 
یک سار پرید..
نویسنده:
دلخوشی ها کم نیست .. ؟

دیدگاه شما

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی